هادی احمدی (سروش):

رفته بودیم دزدی سیب؛ درست در انتهای یک غروب تابستانی که آسمان رو به تاریکی می‌رفت.
توی این دقایق باغبان حضور نداشت.
از‌آنجایی که همواره به قدر نیاز می‌چیدیم بنابراین کیسه یا جعبه‌ای برای میوه نمی‌بردیم.
تی‌شرت روی تن را تا جایی که می‌شد به پایین کِش می‌آوردیم سپس برعکسش می‌کردیم و چندین سیب درشت در آن می‌انداختیم.
این تی‌شرت شبیه کیسه‌ی کانگورو عمل می‌کرد؛ با این‌حال اگر خوب کش نمی‌آوردیش و برعکسش نمی‌کردی، مبدل به کیسه نمی‌شد.
مشغول چیدن شدم و باید کیسه‌ی دوستم را پر می‌کردم.
هوا که داشت تاریک می‌شد فضای باغ ترسناک هم می‌شد؛ به دوستم گفتم:"دیر شد؛ زود باش، زود باش، بکش پایین، بکش پایین."
یعنی تی‌شرتش را پایین بکشد تا سیب‌ها را در آن بیندازم.
اما او بازیگوش بود و کوتاهی می‌کرد؛ دوباره گفتم:"چیکار می‌کنی؟ زود باش دیگه، بکش پایین، بکش پایین میگم."
×××
غافل از این‌که باغبان همان نزدیکی است و در جایی پنهان شده و حرف‌های ما را می‌شنید...
صدای خش‌خش عجیبی از پشت درخت‌ها آمد. برای لحظه‌ای هر دو بی‌حرکت ماندیم. قلبم تند می‌زد. چیزی شبیه سایه‌ای در تاریکی، تکان می‌خورد.
گفتم: "یه چیزی اونجاست." دوستم گفت: "نه‌بابا، خیالاتی شدی." اما هنوز مطمئن نبودم. یک آن فریادی شبیه انفجار به گوش رسید:"مادقحبه‌ها دارین چه غلطی می‌کنین؟"
هُری دلم فرو ریخت؛ احساس کردم درخت زیر پایم خالی شد. دوست داشتم جیغ بزنم، اما صدایم درنیامد. لحظه‌ای طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده؟ از درخت پریدم. انگار تمام هوا از ریه‌هایم خارج شده بود، اما فقط می‌خواستم فرار کنم...
×××
لحظات ترسناک و اضطراب‌برانگیزی بود؛ ولی در کسری از ثانیه عین خفاشی سرگردان از روی درخت فرود آمدم و سریع از روی پرچین باغ پریدم آن‌سو، تا دست باغبان به من نرسد.
وقتی دیدم دنبالم نمی‌کند در جایی نزدیک، پنهان شدم تا ببینم دوستم کجاست؟
نفس‌نفس می‌زدم. از لای پرچین نگاهی به باغ انداختم. سایه‌ی باغبان نزدیک سایه‌ی دوستم بود. "چیکار کنم؟ باید بیشتر فرار کنم؟ یا برگردم کمکش؟"
اما هیچ کمکی ازم ساخته نبود.
افکار درهم و برهمی توی سرم چرخ می‌زد.
باغبان دوستم را گرفته بود و داشت گوشش را می‌پیچاند.
به او می‌گفت:"زود باش بگو ببینم... داشتین چه گُهی می‌خوردین این وقت شب‌ هاا؟ توی باغ من و ازاین غلطا؟!"
او نیز شوک‌شده و ترسیده، فقط گریه می‌کرد.
سیب‌هایش همان لحظه روی زمین افتاده بود و چیزی برای اثبات جرمش وجود نداشت؛ اما اتهام، ظاهراً نه دزدی سیب که چیز دیگری بود.
باغبان با خشم دوباره، داد زد و دوستم به من‌من‌کردن افتاد.
×××
صدای غرولند باغبان را همچنان می‌شنیدم؛ دوستم را کشان‌کشان به خارج از باغ می‌کشید و می‌گفت:"فکر کردی هیشکی حواسش به شماها نیست؟ خودم شنیدم که اون یکی بهت می‌گفت زود باش بکش پایین، بکش پایین!"
×××
خواستم برگردم؛ نشد. اما جسارتی آمیخته به ترس، می‌گفت برگرد...
برای لحظه‌ای ماندم چه چیزی را اثبات کنم: دزدی‌ سیب را؟ یا پاکدامنی‌ را؟
www.Soroushane.ir


5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x