در دل جنگلی سیاه از سبز، درختان با قامتهای بلند، بیتوجه به هرآنچه در پایشان رخ میداد گویی به یاد دیدن معجزهای، پر از شادمانی، خیره به آسمان آبیاند.
برگهایشان، مثل رازهای پنهان در دل تابوت تاریک، به آرامی زیر وزش نسیم میرقصند و شبیه رازهای کهنهای هستند که هرگز فاش نمیشوند.
خورشید را بگو که از لابهلای شاخهها سرک میکشد و بیدریغ قطرهای از نوری طلایی و نرم را بر سینهی زمین میپاشد.
این نور، گویی عطر خاطرات فراموششده را به مشامم میرساند؛ عطر عشقهایی که در سایههای این درختان رشد کرده و در گوشههای تاریک ذهن، پنهان است.
×××
در زیر پای این درختان، پوشش سبز و نرم گیاه و چمن، فرش قرمزی را میماند که زمین برای مهمانانش پهن کرده. صدای گامهایم بر روی این فرش گم شد تا نغمههای پرندگان و خشخش برگها را به گوشم برساند.
آخ که استودیویی است این طبیعت لامصب؛ محیط ضبط و انتشار کوچکترین آواها.
از نغمههایی که قصههای دور را بازگو میکنند تا صدای خندههای دخترانهی گمشده در دل تاریخ مُرده!
×××
آنسوی جنگل، دریاچهای نشسته به تماشا؛ که مانند آینهای بزرگ، تصویر آسمان را در آغوش خود میکشد و به او میفهماند کجای صورتش زیباترست؟ و کجایش قابل اصلاح؟
آسمان در آب است ولی خود را در آن نمیبیند.
سطح آب، گاهی آرام و گاهی مضطرب، نشان از احساسات متضاد و متزلزل من دارد؛ تزلزلی آمیخته به ترسِ تمام شدن این احساس.
در گوشهای از دریاچه، نیهای بلند و باریک، گویی به آهنگ باد گوش میسپارند و با حرکاتی نرم، همچون رقصندگان در یک مهمانی آرام، زندگی را جشن میگیرند.
نی در نی، دست نی در دست نی؛ خم شدن نی بر روی خم نی و پیالههای نسیم در انگشتانشان!
×××
یک آن شب شد؛ ستارگان فانوس کورسویی شدند در آسمان تاریک؛ میگویند نورش، نور گذشته است!
نیزار از نظرها گم شد؛ و من و نی، خشکیده و عریان، آغوش تنگ و گرم هم را میفشردیم به بهانهی شدت گرفتن وزش باد، بیآنکه همدیگر را بتوان در تاریکی شب ببینیم.
آنسوی ماجرا هم شب شد ولی جنگل به خواب نرفت.
صدای وزش باد و زوزهی دوردست شغالها و گرازها و گرگها و برهم خوردن سمفونی برگها، ترسی به دلم انداخت اما مهم نبود.
×××
داشتم با نی عریان، میرقصیدم در اوج یک لذت پرشور و بدون رنج.
یک آن بیدار شدم و خود را لابلای ترافیک پر از دود دیدم!
www.Soroushane.ir