آب نبود وگرنه شناگر قهاری میشدم 🙂
این جمله همیشه صحیح نیست؛ دوستی دارم لب دریا زندگی میکند شنا بلد نیست و دوستی دارم توی کویر، بزرگ شده غریق نجات است.
اما من چطور؟
×××
اولین باری که آب زیادی را یکجا دیدم، محفظهی بتنی رها شده، روباز، چرب و پر از سنجاقک مربوط شرکت نفت بود که جوانان غیور در آن تنی به آب میزدند و من تماشاگرشان بودم.
خیلیها که از دور میآمدند به آنجا، به آب نرسیده شلوارشان را میکشیدند پایین(!)
من خجالت میکشیدم کونلُخت در انظار دیده شوم.
روزگار ما هم گویی شورت، یک چیز لوکس بود؛ کسی را ندیده بودم شورت به پا داشته باشد.
دوستی گفت:"با شلوار بپر توی آب."
گفتم:"نه؛ خیس میشه."
گفت:"میخوای شنا یاد بگیری، نه کونت دیده بشه و نه شلوارت خیس؟"
×××
چندی بعد برادر بزرگم و عموی کوچکم مرا بردند رودخانهی خروشان صلواتآباد یا قِزِلاوزَن(همانی که از کوههای چهلچشمه کردستان سرچشمه میگیرد و بعد از عبور از شهرهای بسیار به سپیدرود میپیوندد و میرود به خزر.)
در کنار یک خرچنگ بزرگ و در آب کمسطحی رهایم کردند تا بلکم شنا یاد بگیرم؛ اما وحشتزده فکر میکردم در اقیانوس رها شدهام و "آقاخرچنگه الانه که منو بخوره."
از ترس آن خرچنگ آنقدر گریستم که خیس از اشک شدم تا از آب!
×××
بهمراه همدانشگاهیها رفته بودیم استخر؛ شبیه کودکان دبستانی در نیممتری غلت میخوردم.
یوسف گفت:"توی عمق کم، شنا یاد نمیگیری."
همیشه کلهخر بودم و خیلی نترس شیرجه زدم توی چهارمتری؛ با پشتک زدنهایی که همیشه دوست داشتم.
قرار بود او مراقبم باشد اگر بالا نیامدم؛ اما یوسف نشسته بر لبهی استخر، گرم صحبت با دوستان شد و من خیلی خاموش و بیدست و پا در حال مردن و غرق شدن بودم.
یکهو دید که از دست میروم خود را به آب انداخت تا نجاتم دهد که وحشتزده او را نیز پایین کشیدم.
فلسفهی غریزی غریق این است که وقتی یک ناشی بیاید نجاتت دهد را هم باید غرق کنی! پس من اگر میمردم، یوسف هم باید میمرد.
فریاد مرگ کل استخر را فرا گرفت؛ نجاتغریق شتابان خود را به ما رساند و هردوی ما را بالا کشید؛ یک سیلی آبدار هم نثار هرکداممان کرد.
یک تُن آب کیرخایهی این و آن رفته بود توی شکممان 🙂
×××
هیچوقت شنا یاد نگرفتم؛ ولی هرگز از آب نترسیدم!
گاهی میرویم استخر؛ بدون هیچ دست و پا زدنی فقط از عمق استخر شبیه یک خرچنگ ویلان با حرکتی مواج، عبور میکنم و به آنسوی استخر میرسم، از کم عمقترین به عمیقترین و برعکس؛ نفسم را حبس و درست بهمانند یک زیردریایی آرام و صبور عمقپیمایی میکنم.
×××
قِزِلاوزَن یک واژهی ترکی است (به معنی طلای روان) که دومین رود بلند ایران است؛ دهها نفر از همشهریانم در آن غرق شدهاند؛ کسانی که شناگران قهاری بودند.
×××
شکست در یادگیری همیشه به دلیل نبودن فرصتها نیست؛ فرصتها گاهی آنچه را که آموختی هم از یادت میبرند!
www.Soroushane.ir