غزل آیتالله خامنهای:
گامی به راه و گامی در انتظار دارم
سرگشته روزگاری پَرگارـوار دارم
دلبستهی امیدی در سنگلاخ گیتی
رَه بیشکیب پویم، دل بیقرار دارم
یک عمر میزدم لاف از اختیار و اینک
چون شمع، اشک و آهی بیاختیار دارم
گو ابرِ غم ببارد تا همنشین عشقم
از غم چه باک دارم کاین غمگسار دارم
نبود روا که گیرم جا در حضیض پَستی
سیلم که هستی خود از کوهسار دارم
سرشارم از جوانی هر چند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز رنگ بهار دارم
از خاک پاک مشهد نقشی است بر جبینم
شادم «امین» که از دوست، این یادگار دارم
جوابیهی من:
گامی نرفت و گامی در انتظار داری؟!
سرگشته روزگاری، در انحصار داری
دلبستهی چه هستی؟ در سنگلاخ گیتی؟
گر تو رها کنی جا، دل بیقرار داری؟
یک عمر میزدی لاف از قدرت خیالی
جز رنج و آه و ماتم چی انتظار داری؟
غم را ندیدی ای پیر از رنگ زرد پاییز؟
خود خالق خزانی، سرو بهار داری؟
دانم روا نگیری جای حضیض پَستی
بر قلهها نشستی هم کوهسار داری
سرشار از جوانی! شد مُردمت چرا پیر؟
گو ابرِ غم ببارد، هم ابر و بار داری
مردم، غمگسارند از غم چه باک آید؟
غم را تو پروراندی، چون اختیار داری؟!
از خاک پای ایران نقشی است بر جبینم
غمگین شدم من از شاد، این یادگار داری
دانم که پیر دهری، دانی خطر کنم من
با طبع پاک این شعر، آخر چکار داری؟
www.Soroushane.ir