رفتیم الموت، برای بار چندم.
این بار میزبان کسی شدیم که اهل اجاره دادن ویلای شخصیاش نبود؛ ولی او از من خوشش آمد و من از او.
"نه چک زدیم نه چونه صاف رفتیم تو خونه! 🙂 "
×××
کلید را داد و خودش رفت منزل مادرش.
صبح زود برایمان نان تازه و برشته خرید و آورد.
چنان مجذوب هم شدیم که کل مدت سفر به اطراف الموت باهم بودیم. او میزبان ما بود و شد مهمان ما. ما مهمان او بودیم و شدیم میزبانش.
باهم پختیم و خوردیم و گشتیم و نوشیدیم.
حتی شب آخر هم توی منزل خودش خوابید کنار میزبانان!
شبیه مهمان خجالت میکشید ما نیز شبیه میزبان دوروبرش بودیم.
×××
یک پیرمرد تنها و دوستداشتنی ۷۵ ساله اما عین فرفره.
پر از زندگی بود؛ پر از تلاش و تحرک. من چهل و اندی سال بعد از دوبار برخاستن وا میرفتم ولی او چنان قالب سبکی داشت که در لحظه میرفت و در لحظه میآمد.
اگرچه بدون هیچ هزینهای همسفره و همسفر ما شد؛ ولی به اصرار و خواهش زیاد و بیشتر از آنچه که باید، هزینهی محل اقامتش را دادم.
مهمانش بودم و میزبانش!
دوست شدیم. دوستی با یک پیرمرد ۷۵ سالهی پایهی سفر و پایهی سفره؛ چه سفرهی دل باشد چه سفرهی غذا!
نانی که در سفرهي دل است نه میزبان میشناسد نه مهمان.
×××
برای نخستین باری بود که آخرش نفهمیدم میزبانم یا مهمان!؟
www.Soroushane.ir