ایپکی چند سال پیش به چشم خود دید که خواهرش با پدرش رابطه دارد. شبیه هر برادر غیرت داری فیالفور، بیفکر و وحشتزده از دیدن چنین اتفاقی، شروع کرد به فریاد و افشای رابطه و همزمان به هردوی آنان حملهور شد ولی یک آن او را از دهها پلهی بلند به پایین هُل دادند و ایپکی از حال رفت. بهوش که آمد قدرت جنگیدن نداشت. خواهر و پدرش را دید که خیلی آرام و متین روی سرش به انتظار نشستهاند تا چشمانش را بگشاید. نمیدانست چقدر طول کشیده که بهوش بیاید و کی از هوشرفته و چرا؟ چیز روشنی بخاطر نمیآورد.
میتوانست حرف بزند ولی بریدهبریده. تلاشش را کرد و در جواب خواهرش که پرسید، حالت چطور است؟ پاسخی داد که شبیه آواهای کجومعوج نامفهوم و عبارات مبهم بود؛ شبیه کودکی که هنوز برای گفتن سادهترین کلمات کلی زور میزند و نمیتواند.
خواهرش در دل، آشوبی داشت. ولی با لبخندی شیطانی به پدرش گفت، سم دیوانگی، بسیار بهتر از سم کشتن است!
×××
ایپکی دیوانه شد. دیوانهای که انگار نه تماماً لال بود و نه گویا. یک منگل زبانبسته؛ که البته سیروس به ایپکی میگفت جوان گویش پریش!
اگرچه سخن راست باید از مردم دیوانه شنید ولی کیست که بهپای حرفهای گنگ و بیربط یک دیوانه بنشیند تا راست را از دروغ تشخیص دهد؟
هر دو پایش هم بعد از بهوش آمدن به طرز اتفاقی هم شکسته شده بود و اگر بهموقع به بیمارستان میبردندش، شکستگی پاهایش درمان میشد اما از بس تعلل کردند و به مدت دو ماه هیچ درمانی برایش مهیا نکردند تا عاقبت هر دو پایش تا زانو سیاه شد و برادران دوقلو و نوجوانش که اکثر روزها و شبها بیرون از خانه ولگردی میکردند بعد از اینکه مطلع شدند بیآنکه علت دقیق این حادثه را درک کنند به اصرارشان بعد از ماهها به نزد پزشک بردند و پزشکان نیز چارهای نداشتند جز بریدن هر دو پای ایپکی!
اینگونه بود که ایپکی هم علیل شد و هم دیوانه.
شاید اگر تهدیدشان نمیکرد چنین بلایی بر سرش نمیآمد؛ اما تهدید به برملا کردن این رابطه، ایپکی را تا نقطهی نابودی رساند و در مقابل هم خواهرش را بیشتر به پدرش نزدیک کرد چراکه آنان شرکای جرم بودند در خیلی از چیزها؛ چیزهایی که تحت هیچ شرایطی نباید خارج از دایرهی ارتباطیشان به بیرون درز میکرد. اتفاقاتی که عواقبش چندان قابل پیشبینی نبود.
×××
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی