پیش از آمدنشان به این محل، خواهر ایپکی با پدرش رابطهی نامشروع داشت. تمام منبع درآمد خانواده از محل طلسم و دعانویسی برآورده میشد و البته درآمد خوبی بود، فقط معلوم نبود کجا خرج میشود!؟
بیگانگانی که به منزل قبلیشان و در اتاقکی بهارخواب با بیست پلهي سنگی در طبقهی بالا آمدوشد داشتند تمام رابطهی اجتماعی آنان با دنیای بیرون را شکل میداد.
بلوغ، برآورده نشدن درست نیاز عاطفی، فوران هورمونهای بیامان غریزهی شهوت، حسادت زنانه، دیدن صحنههای شهوانی پدرش با برخی مشتریان زن، انتقام و احساسات سرکوبشده کاری کرد که او دختری غیرقابلپیشبینی به نظر برسد؛ بخصوص آنکه به طرز احمقانهای حس میکرد جانشین مادر شده از هر نظر؛ بعدها آنقدر در رمل و اسطرلاب و طلسم و دعانویسی و در خواندن کتاب حروف ابجد تبحر پیدا کرد که بیشتر کارهای پدرش را خودش انجام میداد و جانشین او نیز شده بود.
خواهر ایپکی مدام در اتاق بهارخواب پدرش حضور داشت، همدم شب و روزش شده بود؛ هم برای کمک کردن در دعانویسی، هم دور کردنش از رابطه با زنان دیگر، هم کنترل بر درآمدها و هم تکرار رابطهی جنسیاش با پدر. آن بهارخواب شبیه تمام بهارخوابهایی هر خانهای که میرفتند، بود؛ جایی که برادرانش، نه علاقهای داشتند به آنجا بروند و نه کاری داشتند.
تابوی بین دختر و پدر زود شکسته شد. چراکه هردو فکر مشابهی داشتند فقط عرف و سنت، جلوی اولین رابطه را میگرفت تا اینکه در شبی که کلی تریاک کشیدند اولین رابطهی آنان آغاز شد و تا مدتها ادامه یافت. شاید هم همدیگر را طلسم کرده بودند!
عاقبت چندی نگذشت که برادر بزرگ خانواده، متوجه این رابطهی شُوم شد.
×××
مشتریان، دعاها و طلسمهای پدر ایپکی را اثرگذار میدانستند و هرروز مشتریان جدیدتر و گمنامتری به قیف فروش آنان افزوده شد.
اما در این محل هیچکدام از همسایگان به دعاها و طلسمهای پدر ایپکی ایمان نداشت؛ تمام مشتریان او غریبهها و یا ساکنان محلات دیگر و یا همسایگان قبلی(!) و روستاها و برخی شهرهای اطراف بودند. شاید نزدیکان خیلی زود دست ما را میخوانند به همین خاطر متقاعد کردن یا فریب دادنشان نیز دشوار است اما وقتی دور شویم نوعی خودفریبی گریبان ما را میگیرد!
زمزمهی غیبت کردن پشت سر این خانواده هم شبیه تمام خانوادههای دیگر شنیده میشد فقط با ترحم بیشتر. مردم میگفتند، بیچاره ایپکی را پدرش دواخور کرده که دیوانه شده.
میگفتند، پس از آنکه مادر خدابیامرزشان ارثیهی چندین هکتار زمین اجدادی را بدون هیچ دلیل و منطقی به برادرانش- داییها- بخشید کاری کردند مادرشان دق کند. با اینکه خانوادهی ایپکی با دروهمسایه لام تا کام صحبت نمیکردند اما زمزمه حرفها و دعواهایشان چیزی نبود که از دیگران پنهان بماند. میگفتند، پدر ایپکی زنباره است و هم تریاک میکشد و هم میبلعد!
برخی از حرفهایشان عین حقیقت بود. بااینحال خواهر ایپکی گاهی در پاسخ غیرمستقیم به مخاطبانش، میگفت:”در دروازه را میشود بست اما در دهن مردم را نه!” و در جواب، این را میشنید: “تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.”
و این دو ضربالمثل هر دو هم درست بود هم غلط!
تمام ارتباط او با دروهمسایه به همین لفاظیها و متلکها و لجنپراکنیهای گاه و بیگاه ختم میشد.
×××
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی