قبل و بعد از مرگ مادر، زنان زیادی به بهانهی نوشتن دعا و جادوجنبل به خانهی آنان میآمدند و او بارها دید که پدرش بدون هیچ ترس و ابایی با آنان رابطه دارد؛ از اینکه پدرش بدون هیچ تعهد و نگرانی، خیانت میکرد مادرش را حقیرتر یافت و وقتی پدرش را مستعد این عمل نامتعارف دید با او وارد رابطه شد تا هم لذت ببرد و هم به او بفهماند میشود نامتعارفتر هم بود و شخص نامتعارفتر درست در روبرویش ایستاده که میتواند پدرش را هم حقیرتر نشان دهد.
او بخاطر میآورد که لحظاتی که با لوندی در آغوش پدر خود را رها میکرد احساسات جنسی او برانگیخته میشد؛ هرچند پدرش سعی میکرد علیرغم تمایل غریزیاش آن را نادیده بگیرد ولی وقتی دید دخترش لِم لوندی را خوب آموخته و خودش هم متمایل به این برانگیختگی است رابطهی جنسی آنان نیز رفتهرفته شروع شد و تابوها شکسته شد.
پسازآن بود که خواهر ایپکی، قید ازدواج مجدد را -علیرغم اینکه طلاق هم نگرفته بود- بهطور کل زد و بجای آن، هم نقش مادر خانه را عهدهدار شد و هم همسر پنهانی پدرش. او در حسابوکتاب و نوشتن دعا با زعفران دستیار پدرش هم بود؛ حتی فرمول ساخت سم دیوانگی را توانست از پدرش بیاموزد که ترکیبی از جوهر تاتوره و بلادونا یا علف شیطان بود؛ سمی که میتوانست ظرف مدت کوتاهی یک انسان عاقل را بهطور کل دیوانه و توانایی گفتاری فرد را مختل کند. سمی که برخی زنان و مردان خاص و مورد اعتماد بنا به دلایلی به قیمت گزاف از او و پدرش خریداری میکردند.
او به خود میگفت:” تو همیشه قویتر از چیزی بودی که دیگران میدیدند. چرا نمیگذاری خودت هم آن قدرت را ببینی؟”
گاهی نیز زیر لب زمزمه میکرد و به خودش آفرین میگفت که توانسته پدر رمال دعانویسش را چنان طلسم کند که با دخترش نزدیکی کند. خود را استاد استادان و رمال رمالان میدانست و به همین مفتخر بود؛ او در کنار پدرش، پول، قدرت و رابطه را توأمان داشت و بهخوبی روی عقدههایش سرپوش میگذاشت. او نهتنها چیزی از کسی طلب نمیکرد بلکه از اینکه بر همهچیز و همهکس مسلط بود و همه ازش طلب میکردند احساس خوشایندی داشت چراکه مدیریت دخلوخرج خانه نیز در قبضهاش بود.
هیچگاه اولین صحنهی یک رابطهی جنسی لذتبخش را فراموش نکرد. روزی که از گوشهی در اتاق پدرش دید که زنی همسنوسال خودش، با چه شور و هیجانی زیر پدرش خوابید. اگرچه صحنهای مهیج و درعینحال ناراحتکننده بود ولی احساس کرد هیچ فرقی بین خودش و آن زن نیست و هیچ فرقی بین خودش و پدرش نیست.
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی