خواهر ایپکی، تا جایی که بخاطر داشت یعنی درست از ۶ سالگی حس عجیبی به پدرش داشت؛ پدرش هم او را میپرستید. اما بعد از اینکه اندکی بزرگ شد و بهزور مادرش، شوهر کرد، دید که توجه پدر به همسرش افزایشیافته و احساس طرد شدن و حس رقابت و حسادت، او را آزار میداد.
میخواست دوباره دُردانهی پدرش باشد. او برگشت تا هم از پدرش که جلوی زنش را نگرفت و هم از مادرش که بانی تمام بدبختیهایش بود انتقام بگیرد. هرچقدر سنش هم افزایش پیدا میکرد این احساس تشدید میشد. او بهخوبی با تقلید و الگوپذیری از پوشش و رفتار مادرش سعی میکرد حسابی توی دل پدرش جا باز کند و حتی بهتر از او به نظر برسد. میخواست جایی برای حضور خودش و تثبیت هویتش بیابد.
نمیتوانست قبول کند که پدرش بهراحتی از کنار خطاهای همسرش، گذشت کرده؛ میخواست تا حسابی زنش را بخاطر به باد دادن جوانی تنها دخترش و از دست دادن انبوهی ارثیهی اجدادی گوشمالی دهد اما او در عوض هیچ کاری نکرد و به دخترش چندان توجهی نشان نمیداد.
او وقتی دید پدرش کاری نمیکند خودش دستبهکار شد. بازگشت خواهر ایپکی به منزل پدری سبب جنگودعواهای بسیار او با مادرش هم شد. از هر فرصتی برای تخریب وجود مادرش استفاده میکرد. حتی وقتیکه مادرش ارثیهی زمین اجدادی را به برادرانش بخشید همین موضوع بزرگترین بهانه شد تا به هر بهانهای او را سرزنش کند.
خواهر ایپکی با اینکه دختری بالغ بود اما با پوششی تحریک برانگیز و گاهی نیمه عریان درست در برابر نگاههای حیران مادر خود را در آغوش پدرش میانداخت. تنش مادر و دختر به هر دلیل بیجایی، بالا و بالاتر گرفت؛ کار بجایی رسید که در میان انبوه تنشهای روزانه و شبانه، یکشب مادرش سکته کرد و از دنیا رفت. البته دلیل مرگ فقط دعواهای مادر و دختر نبود بلکه دریچهی آئورت قلب مادرش گشاد بود و این تنشها فقط وخامت حالش را تشدید و موعد مرگش را تسریع کرد.
این اتفاق، فرصت نابی به دخترش داد. اکنون او بود تا به پدرش نزدیک و نزدیکتر شود. او توانست پدرش که درست همسن همسر دهاتیاش بود را به خود نزدیک کند. چیزهایی میتوانست بکند که پدرش دوست داشت!
×××
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی