یک جوان رعنا بنام سیروس، دانشآموز سال آخر دبیرستان شبانهروزی، به محلهی جدید ایپکی آمد و مستأجر خانهای شد که درست روبروی منزل ایپکیها بود. برخی از روزها از پشت پنجرهی تنها اتاق محل زندگیاش که رو به کوچه بود و رو به خانهی ایپکی، نظارهگر این خانوادهی مرموز و غیرعادی میشد.
او نیز بهاندازهی ایپکی نامش خیلی زود بر سر زبانها افتاد؛ چون در آن محل، تنها خانهای بود که به یک پسر مجرد مستأجر جا داده بود؛ شاید چون صاحبخانهاش پیرزنی تنها بود.
سیروس خونگرم، رعنا و چشمان سیاه و موهای فری داشت و خیلی زود با کودکان و زنان و مردان محله گرم گرفت و البته با ایپکی. روزها بیشتر اوقات دم در مینشست. گاهی به همراه پیرزن صاحبخانه و گاه تنها.
نور اشتیاق عجیبی در نگاه ایپکی با دیدن سیروس میدرخشید. با دستانش دواندوان میرفت سمت او؛ و او نیز بهمانند سگبانی که خوب زبان سگهای هار را میفهمد بدون هیچ ترسی، دست نوازش به سر ایپکی میکشید و ایپکی خرکیف شده، دندانهایش را تا لثه برایش میگشود و با سرازیر کردن بیشتر آب دهانش به روی دست و لباس سیروس قدردان حضور و نوازش او بود.
او سعی میکرد چیزی بگوید تا ذوقزدگیاش را برای دوست جدیدش بیان کند اما جز پلکیدن روی زمین خاکی واکنش چندانی نمیتوانست نشان دهد.
سیروس، همصحبت کلام گنگ و نامفهوم و واکنشهای غریبانهی ایپکی بود. هرچند چیزی دستگیرش نمیشد ولی خوب میدید که ایپکی بهنگام دیدن اعضای خانوادهاش، دیوانهتر از هرزمانی به نظر میرسید؛ مشخصاً آنان آنقدر او را کتک زدهاند که این طفلک ترسیده. شاید هم خشم فروختهای در او هست که نمیتوانست شبیه تمام آدمهای معمولی آن را راحت بیان کند. اگرچه سیروس خوب میدانست آدمهای معمولی زیادی هستند که از بیان احساساتشان عاجزند بیآنکه لکنتی داشته باشند یا معلولیتی. انگار معذوریت گاهی شبیه معلولیت است! چیزی شبیه معلولیت کلامی.
نزدیکی سیروس به ایپکی، او را آرامتر نشان میداد؛ گوشهای زیر دستش کز میکرد و شبیه سگ نگهبانش روی دستانش تکیه میکرد؛ آرامتر شدنش، چهرهای موجه از ایپکی ساخت؛ سیروس نیز با صبوری تمام، تلاش میکرد با او حرف بزند بخصوص هنگامیکه پیرزن صاحبخانه همراهش نبود چراکه این زن از موجود ترسناک و غیرقابلکنترل ایپکی میهراسید و مدام زیر لب دشنامش میداد.
ایپکی در لحظاتی که در حبس حیاط خانهشان بود آرام و قرار نداشت و به هر طریقی خود را به سیروس میرساند. سیروس نویدبخش آرامش و محفل گرم امن او بود. نزد او شبیه کودکی که زبان باز کرده به نظر میرسید و کلمات نهچندان واضحی را سعی میکرد بر زبان براند و سیروس خرسند از این اتفاق، تلاشش را بیشتر کرد تا او را به حرف بیاورد.
این اتفاق چیزی نبود که از چشم خواهر ایپکی دور بماند؛ به همین خاطر ایپکی کمتر و کمتر در انظار دیده میشد و در موارد اندکی که نزد سیروس میرفت خشم بیشتر او را برمیانگیخت. خواهر ایپکی هم از ایپکی میترسید ولی نه شبیه مردم!
×××
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی