خواهر ایپکی در لحظاتی که برادرانش و پدرش منزل نبودند آستین بالا میزد و با گیسوان پریشان به وسط کوچه میدوید و برادر بزرگش را با کلی ناسزا به خانه میکشاند.
او دختری نبود که منتظر خواستگارانی بنشیند که دیگر خبری ازشان نبود؛ او برعکس برادر بزرگش، نمیخواست از چارچوب خانه خلاص شود؛ از چارچوبهای دیگری باید خلاص میشد که فکر میکرد شده. او یکبار بهواسطهی اصرار بیهودهی مادرش در ۱۵ سالگی ازدواج کرد؛ همسر یک مرد دهاتی شد که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود و دست بزن داشت. روزگار سگیی را نزد او گذارند. کسی که از آزار دادنش لذت میبرد. روی بدنش را با آتش سیگار میسوزاند و روزها او را به دلیل عدم تمایل به رابطهی زناشویی در طویله محبوس میکرد. بعد از ۵ سال کشوقوس بالاخره بیآنکه طلاق بگیرد یا طلاق داده شود به خانهی پدرش برگشت.
با اینکه کسی که مستقیماً به او آسیب رساند همسرش بود ولی او همیشه مادرش را مقصر میدانست و کینهای شتری ازش بر دل داشت. هرچند برای بستن دهان برخی که میگفتند: “تا پیر نشدی مجدد ازدواج کن!” میگفت که بهواسطهی وجود و حضور ایپکی -این برادر منبع شر و آبروریزی- کسی علاقه ندارد داماد یک خانوادهی علیل و ذلیل شود. با اینکار هم ازدواج مجدد نکردنش را توجیه میکرد هم دلیل برخوردش با این برادر علیل برای دیده نشدن در انظار.
×××
ایپکی خواسته یا ناخواسته بهمانند مشت نمونهی خروار بود؛ یک جامعهی آماری بود. هرکه او را میدید و برخورد اعضای خانوادهاش را، میگفت همهی اعضای این خانواده از دم دیوانه هستند.
از طرفی مردمی که نمیدانستند ایپکی چطور دو پایش را ازدستداده و چطور دیوانه شده؟ آنان فرض را بر این میگذاشتند که مابقی اعضای خانوادهاش نیز زمینهی علیل شدن و دیوانگی را دارند هرچند هم اکنون در ظاهر، سالم و عاقلاند!
خواهر ایپکی، فقط یک سال از او کوچکتر بود؛ او زنی ۲۸ ساله بود.
آرزو میکرد کاش برادرش میمرد و اینهمه خفت را برای خانوادهاش به همراه نمیآورد؛ گاهی مانند یک مادر دلسوز، بعد از اینکه جلوی اهالی محل، برادرش را سرزنش میکرد یا کتک میزد، او را در آغوش میگرفت و دقایقی طولانی میگریست؛ گاهی نیز کاری به او نداشت فقط از دور نگاهش میکرد و گاهی هم تهماندهی غذای نخوردهاش را میبرد و در کوچه به او میخوراند.
×××
استخدام در ارتش، آرزوی برادران دوقلو بود؛ ولی ارتش همزمان دو برادر را استخدام نمیکرد. دوقلو بودنشان وابستگی شدیدی بین آن دو ایجاد کرد و هیچکدام حاضر نبود تنهایی به ارتش برود؛ یا یکی یا هیچیک. از طرفی به سن قانونی نرسیده بودند. با اینکه آنان نیز خوب میدانستند علت عدم پذیرششان در ارتش، به علت دو برادری و سن کم است ولی هرجایی مینشستند میگفتند که ارتش آنان را نپذیرفته و این رد گزینش را بهپای شرایط برادر بزرگشان ایپکی مینوشتند!
آنها هم آرزوی مرگ برادرشان را داشتند که اسباب ناکامیشان را رقمزده. کینه و کدورتی نانوشته چنان نسبت به ایپکی داشتند که اگر بیرون از منزل، او را میدیدند بیمحابا به او حملهور میشدند.
×××
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی