خانوادهی ایپکی، او را منبع شر میخواندند. پدر، دو برادر دوقلو و تنها خواهرش هر وقت که او را در کوچه و خیابان میدیدند بعد از انبوهی بدوبیراه گفتن و لگد و سیلی زدن توی صورتش، گوشهای از لباسش را میگرفتند و کشانکشان در میان گردوخاک کوچه به خانه میبردند و سپس چند روز زندانی میشد و خبری از ایپکی نبود.
پدرش، کیاوبیایی داشت، خواهرش نیز خانهنشین بود و برادران کوچکترش، خاکبازی تمام زندگیشان.
همهی آنان نمیخواستند کسی با این ریخت و قیافه، اسباب آبروریزی خانواده را فراهم کند؛ پس تا جایی که میتوانستند ایپکی را محکومبه حبس خانگی میکردند و یا چند باری اثاثکشی کردند و از اینسوی شهر به آنسو رفتند تا چندان آماج نگاهها و تحقیرهای بیامان مردم نباشند.
در هرجایی که میرفتند حبس خانگی -یعنی بستن درب منزل به روی او و چپاندن ایپکی در چارچوب حیاط در طی روز و خواباندنش در یک اتاقک نمور کنار توالت داخل حیاط در طی شب- تمام لطفی بود که آنان در حق ایپکی میکردند. بهواقع ایپکی یک موجود مزاحم و بيخاصیت آبروبَر شده بود.
پدر ایپکی شبیه گداها میگشت، به چشمانش سرمه میکشید و همیشه بوی مُشک میداد؛ او عیان نمیکرد که تمکن مالی دارد تا به همین سبب در برابر نگاههای سرزنشگر دیگران خود را ملزم به هزینهکرد بابت درمان یا نگهداری ایپکی نکند. از طرفی در شهر، مرکز توانبخشی، تیمارستان و یا بهزیستی هم نبود و بدتر آنکه این خانواده توانایی پذیرش وضعیت معلولیت و دیوانگیاش را نداشتند.
بهراستیکه سخت است با چنین فرد و چنین شرایطی سر کردن. خانوادههای بسیاری هستند که تحمل بیماری بلندمدت یکی از اعضای خانواده را هم ندارند و بعد از گذشت مدتی وقتی ببینند بیمارشان خوب نمیشود یا روی اعصابشان راه میرود آرزو میکنند بمیرد تا هم خودش راحت شود هم دیگران؛ هرچند این را به زبان ممکن است نگویند اما خواست قلبیشان چیزی جز این نیست؛ وضعیت اسفناک ایپکی که بهمراتب بدتر از یک بیمار معمولی بود؛ او فردی علیل و ذلیل است پس شاید بتوان برخورد تند خانوادهاش را بهنوعی توجیه کرد.
ایپکی وقتی میخندید، نمیخندید و وقتی هم به باد دشنام و کتک هم میگرفتندش هم گریه نمیکرد؛ بلکه فقط حجم نمایش دندانهایش با چشمان از حدقه درآمده و همان دهان باز و آبریزش لعاب دهنش حالت روحی او را نمایان میکرد و بوقت سرکشی شبیه موجودی زشت و مشمئزکننده در خاک و خول میپیچید و نافرمانی میکرد.
تنها کسانی که از تماس با ایپکی نمیترسیدند خانوادهاش بود. خیلی راحت نزدیکش میشدند کتکش میزدند و به دنبال خود به منزل میبردند؛ بیآنکه احساس کنند دیوانگیاش مُسری است!
خانوادهاش دوست نداشت او تحت هیچ شرایطی در انظار دیده شود. باید در حیاط بازیش را میکرد و در آن اتاقک نمور خواب و خوراکش را میبلعید. اما او گوشش بدهکار نبود به هر ترفندی در لحظهای که درب حیاط باز باشد یا کسی نظارهگرش نبود آنجا را ترک و راهی کوچهها میشد.
ایپکی بیمار و دیوانه، بهواقع حتماً دیوانه بود که زیر بار حرف زور نمیرفت!
حتماً دیوانه بود که از چارچوب تعیینشده خارج میشد!
دیوانه بود که علیرغم برخورد تند و بدی که با او میکردند بازهم از خانه فرار میکرد.
هرچند در آنسوی چارچوب حیاط و در آن کوچهی خاکی، چیزی یا کسی انتظارش را نمیکشید جز نگاههای ترحمآمیز و رقتبرانگیز مردم؛ جز دلسوزیهای الکی و شکرانههای احمقانه برای داشتن عقل و یک جفتپا که خدا از آنان نگرفته!
×××
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی