ایپَکی!

هادی احمدی (سروش):

نامش محمد بود؛ محمد ایپکی.

البته هیچ‌کس محمد صدایش نمی‌زد و ایپکی با این‌که عنوان خانوادگی‌شان بود روی آن دیوانه ماند.

فامیلی ایپکی به‌اندازه‌ی کافی کم تکرار، خاص و عجیب بود و داشتن یک پسر بزرگ بدون پا و دیوانه، عجیب‌ترش می‌کرد؛ همین فرزند دیوانه بود که خودبه‌خود این نام و این خانواده را سر زبان‌ها انداخت.

مردم، محمد را “ایپکی” صدا می‌زدند و بقیه‌ی اعضای آن خانواده را نیز به همین نام. ایپکی یعنی همان پسر بدون پا و دیوانه که وجه تمایزش با سایر اعضای آن خانواده نیز همین بود و همچنان وجه تشابهش با آنان!

رفتار مغرضانه‌ی اهالی محل به‌عنوان خرد جمعی برای تخریب یک اقلیت- آن خانواده- به این شکل بود که به‌عمد کل خانواده‌ی ایپکی را ایپکی صدا می‌زدند تا هم به آنان یادآوری کنند که محمد ایپکی هم ایپکی است و هم این‌که هیچ‌کدامتان بالاتر از این دیوانه‌ی معلول نیستید! یا به تعبیری، همه‌ی اهل خانواده ایپکی‌ها، علیل و ذلیل هستند. همین واکنش غیرمستقیم و لفظی مردم، رفتار سرد خانواده‌ی ایپکی را هم به همراه داشت. در محله‌ای که همگی با اسم کوچک مهربانانه یا محترمانه همدیگر را صدا می‌زدند، بکار بردن عنوان ایپکی یک‌چیز خشک، رسمی و غرض‌ورزانه بود!

×××

ایپکیِ دیوانه و ناتوان، جوان بسیار لاغراندامی بود؛ رگ‌های دستش از زیر پوست استخوانی‌اش در فواصل دور هم دیده می‌شد. همیشه یک پیراهن سفید کر کثیف به تن داشت که بر اثر آلودگی بسیار به زردی و سرخی و حتی به رنگ اُخرایی‌ کوچه می‌مانست و یک شلوار پاره‌پوره پوشیده بود؛ شلواری که البته نه به پا، که به تن داشت. شلواری که فقط باسن و ران‌هایش را می‌پوشاند و مابقی‌اش آویزان از زانو شبیه بیرق‌های سپاهیان قدیمی بدون هیچ ستون و آویزی، در باد ویلان و سرگردان به این‌سو و آن‌سو می‌رفت.

ایپکی، چشمان زیبایی داشت که بی‌شباهت به سایر اعضای خانواده‌اش بود. خندان بود، هرچند نمی‌خندید بلکه دندان‌ها و دهانش همیشه باز بود و رو به مردم، کلمات نامفهومی را با آبریزش بی‌امان بزاق دهانش ادا می‌کرد. گاهی چندین بار شبیه گاوی که آماده‌ی حمله باشد سرش را تکان می‌داد اما سپس عاجزانه بازهم به بالا نگاه می‌کرد.

ایپکی زمینی‌ترین انسان بود؛ هم‌نشین همیشگی خاک؛ و کسی بود که همواره از پایین به آدم‌ها می‌نگریست!

چهره‌اش هم بی‌روح بود و هم انگار یک روح وحشی در درون بدن معلول و عقل علیلش مدفون است که گاهی از حرکات انگشتان و راه رفتن سریع با دستانش خود را نشان می‌داد.

×××

5 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اعظم
اعظم
29 روز قبل

ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x