خواهرش از هرگونه نزدیکی برادر علیلش با هرکسی دلِ خوشی نداشت؛ اما سیروس علت این را نمیدانست. فکر میکرد چون ناقص است اینگونه با او رفتار میکنند پس با آرام کردن یک دیوانهی علیل، میتواند اندکی بار زحمت را از دوش خانواده بردارد؛ همین برای نزدیک شدن به خواهر ایپکی کافی است.
او هیچ ذهنیتی نسبت به این خانواده نداشت. از پیرزن صاحبخانه که میگفت:"این دختر ایپکی از خانهی شوهرش فرار کرده؛ شوهرش هم از لج زیاد طلاقش نداد و تازه رفته زن دیگری هم گرفته. کسی که سر زندگیاش نماند هر بلایی سرش بیاید حقش است." تا همسایگان و از کلمات پراکندهی ایپکی و نقاشیهای زشت او و برخوردهای تند خواهر ایپکی، قدری به این نقطه رسید که رازی در میان است و باید برای فهمیدنش تلاش کند. شاید کشف این راز او را به خواهر ایپکی میرساند و شاید هم نه.
از سوی دیگر، ظاهراً خواهر ایپکی، محل سگ هم به او نمیگذاشت ولی در پشت پنجره و لای در، زیرزیرکی او را زیر نظر داشت.
سیروس بیشتر از آنکه عاشق خواهر ایپکی شده باشد از مرموزی و رازآلودی نگاه و حرکاتش و از لوندی و درندگی او خوشش آمده بود؛ او درست نقطه مقابل احساسات و ذهنیت آن زن بود و همین مسئله او را تحریک به نزدیک شدن میکرد. و همیشه به خودش میگفت:”کسانی مثل او چیزهای زیادی برای پنهان کردن دارند که باید کشفش کرد!”
یکبار خواست تا دلش را به دریا بزند و مستقیماً با او روبرو شود، نتوانست؛ باور داشت معذوریت گاهی شبیه معلولیت است. همذاتپنداریش با ایپکی معلول هم شاید ناشی از همین معذوریت بود. عاقبت یک روز به بهانهی نوشتن یک دعای قبولی در آزمونهای نهایی دبیرستان، به نزد پدر ایپکی رفت تا لااقل خود را به پدرش نزدیک کند، ولی بهمحض ورود، مأموران انتظامی به داخل هجوم بردند و پدر ایپکی را کتبسته بازداشت کردند. دخترش با شکم برآمده لنگان لنگان تا آستانهی در آمد و هرچه به مأموران گفت:"پدرم کاری نکرده؛ پدرم بی گناه است؛ آخر او را کجا میبرید؟ چرا میبرید؟ من دخترشم؛ پا به ماهم؛ لااقل بخاطر من نبریدش." افاقه نکرد.
سیروس مات و مبهوت و هاج و واج نمیدانست چه واکنشی نشان دهد. آنجا بود که فهمید:"پس او حامله است، حتماً از شوهرش که طلاقش نداده." در مرز بین خوشحالی و ناراحتی گرفتار شد؛ ناراحت شد چون ایپکی بهعنوان اولین خوان برای نزدیک شدن به خواهرش، مفقودشده بود و پدر ایپکی بهعنوان دومین خوان نیز دستگیر شد و خوان سوم هم حاملگی او. از طرفی خوشحال بود بههرحال یک زن تنها، در هر فرصتی شکنندهتر و نیازمندتر و قابلنفوذتر است؛ شاید با این شرایط راحتتر میشد از او کام بگیرد؛ فقط کافی بود او چراغ سبزی نشان دهد یا سیروس بر معذوریت کلامش فائق آید که این خواسته هم باتوجه به حاملگیاش از اهمیت و تب و تاب افتاد.
خبر دستگیری پدر ایپکی عین بمب در محل ترکید. عکسش توی روزنامهها چاپ شد در کنار ۶ رمال دیگر. با این خبر:”در جریان چند عملیات ویژهی پلیسی، ۷ تن از فالگیران و رمالان که با خرافات، کلاهبرداری میکردند دستگیر شدند!”
با دستگیری پدر، خانهی ایپکیها سوت و کورتر از هرزمانی شد و سیل مشتریان بهیکباره قطع و سیروس هم ناکام از کامیابی خواهر ایپکی شد.
سیروس بعد از قبولی در دبیرستان شبانه و پایان مدت اسکانش، درست در روز آخری که باروبندیلش را جمع میکرد تا از آن محل برود یک آن خواهر ایپکی را دید که با چهرهی موذیانه و لبخندوار از پشت پنجرهي اتاق نمور رو به کوچه، برایش دست تکان میداد.
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی