ایپَکی!

هادی احمدی (سروش):

نزدیک شدن ایپکی به سیروس نگرانی شدید پدر و خواهرش را به دنبال داشت. آنان می‌ترسیدند که نکند به نحوی این موجود علیل چیزهایی را به دیگران بفهماند. هرچند وقتی کسی دیوانه شود حتی حرف‌های صادقانه‌اش نه‌تنها پذیرفتنی و محکمه‌پسند نیست بلکه هم‌محلی از اِعراب ندارد. می‌شود کسی را با دیوانگی از بین برد بی‌آنکه او را کشت.

ایپکی وقتی کاغذ و قلم و دفتر و مشق سیروس را دید خوشحال و مسرور چندین بار تلاش کرد بگوید:”کاغذ” ولی نتوانست. از حجم ذوق‌زدگی‌اش، سیروس متوجه شد و کاغذ و قلمی در اختیارش گذاشت. سیروس گفت، اگر جای تو بودم می‌نوشتم:”گاهی فکر می‌کنم، دیوانگی واقعی در بیرون از این دیوارهاست، نه درون ذهن من!”

ولی دید که ایپکی این را نفهمید و بجای آن، به طرز دشواری یک اتاق سیاه کشید با یک پنجره. نقاشیی که به طرز ناشیانه‌ای ترسیم شده بود. با این‌حال قابل فهم بود. سیروس تشویقش می‌کرد و او با تمام وجودش کیف.

هر بار نقاشی‌های بیشتری و هر بار نزدیکی ایپکی به سیروس بیشتر شد.

×××

تا این‌که به یکباره ایپکی ناپدید شد. خانواده‌اش این را به همه اعلام کرد؛ گفتند که بیش از سه هفته است از ایپکی خبر ندارند؛ قدری این سو و آن‌سو را جستجو کردند وقتی ناامید شدند چه خودشان چه مردم، دیگر زحمت چندانی برای یافتنش نکشیدند.

سیروس اندکی متعجب بود ولی او نیز به‌مانند دیگران ایپکی برایش اهمیتی نداشت. فقط قدری احساس لطف و آرامش بیشتری به او می‌داد وگرنه بودونبودش هیچ خاصیتی نداشت. حتی یک‌بار پیرزن صاحب‌خانه به‌طعنه به سیروس گفت:”وقتی با ایپکی هستی معلوم نیست تو دیوانه‌ای یا او؟”

بنابراین سعی می‌کرد از ایپکی فاصله بگیرد. هرچند ناپدید شدن ایپکی باعث شد سیروس به رفتارهای پدر و خواهر ایپکی مشکوک شود ولی این نیز اهمیتی نداشت؛ در جواب ابهاماتش از ناپدید شدن ایپکی، همسایگان هریک به شکلی گمانه‌زنی می‌کردند؛ یکی می‌گفت، ایپکی را درون چاه انداخته‌اند، یکی می‌گفت او را فروخته‌اند تا به‌عنوان سگ نگهبان دم در یک کارگاه تولیدی نگهبانی بدهد؛ یکی می‌گفت جلوی ماشین افتاد و مرد؛ یکی هم می‌گفت، بردنش بیمارستان و آمپول خاموشی به او زدند. یکی نیز گفت، زنده‌زنده چالش کردند. یکی گفت، بنده خدا مُرد و این‌ها بی‌سروصدا خاکش کردند؛ یکی نیز باخنده گفت، ایپکی وقتی دید که پا ندارد، بال درآورد رفت؛ در آخر برخی می‌گفتند شاید عاقل شد و رفته پی زندگی‌اش.

او خوب می‌دانست این‌ گمانه‌زنی‌ها فقط لفاظی‌های بی‌اساسی است که صحت و سقمش هم برای همسایگان اهمیت نداشت؛ چون خود ایپکی هم اهمیتی برایشان نداشت!

چیزی که برای سیروس مهم بود لوندی و یاغی‌گری خواهر ایپکی بود که از آن خوشش آمده بود. می‌خواست به نحوی خود را به او نزدیک کند. شاید دلیل ترحم و دوستی‌اش با ایپکی هم برای همین بود. ترحمی که ناخواسته ایپکی را متحول کرد و سیروس از آن بی‌خبر بود.

×××

5 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اعظم
اعظم
29 روز قبل

ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x