آن روز، هنگامیکه خورشید با تمام حرارت و عظمتش پشت یک لکه ابر سرد و بیمقدار گم شده بود، خبری فوری در محل پیچید: ایپکی، آن جوان علیل و ذلیل که بر روی زمین میخزید، برای همیشه ناپدید شد. خبری فوری که فوراً هم از یاد رفت!
هیچکس برای ناپدید شدن یک دیوانهی معلول یا معلول دیوانه، تره هم خُرد نمیکند؛ از بس بیاهمیت است.
در میان اندکی دلهره و نگرانی نچندان پیگیرانهی اهالی، این ناپدید شدن، معمایی بود که کسی نمیتوانست و یا نمیخواست رمزگشای آن باشد. مردم، فقط میتوانستند لحظهای او را به یاد آورند و همچنان بهطور ترحم برانگیزی جلوی پرسشهای بیپاسخ، یک علامت سؤال بگذارند. از دید مردم، ایپکی و راز ناپدید شدنش فقط بهاندازهی یک علامت سؤال، اهمیت داشت. فقط یک علامت سؤال؛ همین.
×××
توی کوچهی خاکی و همیشه اُخراییرنگ، خانوادهای بود بنام ایپکی، که پسر بزرگ آن خانواده، دیوانه شد؛ از زانو به پایین هم دو تا پا نداشت. هیچگاه نه علت این نقص اعضایش را کسی فهمید و نه علت دیوانگیاش را.
آیا چون پا نداشت دیوانه شد؟ یا چون دیوانه شد، پا نداشت؟ اصلاً چطور شد که پاهایش را از دست داد و همزمان عقلش را؟ عقلش را از دست داد چرا تقریباً لال شده؟
اینها پرسشهای مهمی بودند برای آدمی که وجودش اهمیتی نداشت.
دیدن هرروزهی یک انسان بهظاهر خندان که با دست راه میرفت و تنش را روی زمین خاکی میکشید تا مردم را ببیند؛ درحالیکه دنبالهی شلوارش، آویزان از زانو، شبیه پارچهای ویلان و سرگردان به دنبالش کشیده میشد صحنهای رقتبرانگیز و دردناک را تداعی میکرد و ناخواسته هنگام دیدنش سوزش عجیبی بر قلب و معده جاری میشد.
او که به همراه خانوادهاش مدت زیادی نیست که به این محله نقلمکان کرده بودند خیلی زود هم مشهور شدند به شهرت دیوانگی و علیلی!
با اینکه ایپکی معلول و بیآزار بود ولی به طرز عجیبی همه از او میترسیدند. شاید فکر میکردند نکند نداشتن پا، مُسری باشد؛ یا دیوانگیاش در نتیجهی تماس با او به آنان هم سرایت کند. اساساً هرکسی به دلیل رفتار نامتعارف، گفتار نامفهوم و بیتوجهی به قواعد اجتماعی ترسناک است! بخصوص آنکه دیوانه هم باشد و بدتر آنکه شبیه موجودی ذلیل و خزنده روی زمین بخزد که میتواند با سرعت یک سمندر قرمز یا بزمجهی چندش به سمتت بیاید!
یک زن میانسال از نانهایی که توی زنبیلش داشت، خواست به ایپکی تکه نانی بدهد اما بهمحض نزدیک شدن به او و واکنش سریع ایپکی برای دریافت نان، چنان وحشتزده از جا پرید که نان، روی زمین افتاد و ایپکی به طرز رقتبرانگیزی آن را از روی خاک برداشت و مشغول خوردن شد. مردم از تماس بدنی یا نزدیکی زیاد به او واهمه داشتند.
کف دستان او همیشه خاکی و زخموزیلی بود؛ ستون آن آدم، نه پاهایش که دو دست لاغر و درازی بود که در اثر تمرین زیاد بهراحتی بدنش را از زمین بلند میکرد تا فواصل زیادی را بپیماید.
××× برای خواندن ادامهی داستان روی اعداد صفحات زیر کلیک کنید...
ترسناک بود، مخصوصا دست تکان دادن خواهر ایپکی در اخر داستان
برآفتاب باشی