رها دیگر احساس زیبایی نمیکرد. تا پیشازاین زیبا و خوشبو بود؛ بعد از جدایی از دوستپسرش، زیبا و بدبو شد و اکنون، هم زشت بود و هم بدبو.
مهمتر از درمان بدبویی دهانش، یافتن پاسخی برای این پرسش بود که چرا دوستپسرش این راز را تا روز جدایی پنهان نگه داشت؟ و اگر از بوی دهانم میرنجید چطور لحظهای از بوسههای آتشین در مدت رابطه پا پس نمیکشید؟
رها در این لحظات، تنها به یک سؤال بزرگ فکر میکرد: چرا دوستپسرش تا آن زمان به او نگفت که دهانش بوی بد میدهد؟ آیا این راز را به دلایل خوبی پنهان کرده یا فقط برای داشتن من نمیخواست حقیقت را بگوید؟
تلفن را برداشت و شمارهی او را گرفت. انگار قرار بود یک داستان کهنه و پیچیده را همینجا به پایان برساند، انگار درمان بوی بد دهان در دست پاسخ دوستپسرش است! دلهرهی عجیبی داشت که هرگز تجربه نکرده بود. هم میخواست آنسوی خط، تلفن پاسخ داده شود هم نه. احساس میکرد تلاش برای یافتن پاسخ، بیشتر و بیشتر او را از درون نابود میکند. بهواقع داشت ذرهذره حقارتهای خودش را مییافت و رویهم میگذاشت تا یک آدم تماماً حقیر و ذلیل به نظر برسد.
از آن کوه غرورش چیزی باقی نمانده بود که سرانجام صدای آشنای دوستپسرش از آنطرف خط شنیده شد. رها با تردید شروع به صحبت کرد:
”سلام…”
”سلام ”
”میدونم که انتظار نداشتی، اما چند سوال دارم که لازمه جوابشو بگی بهم”
دوستپسرش با شادی و تعجب پرسید: ”بهبه رها خانوم یادی از ما کردی! چیه چیزی شده؟"
رها نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ”یادته آخرین جملهای که گفتی چی بود؟”
”نه! ”
”گفتی که دهنم بوی سگ مُرده میده. ”
”عصبی بودم. ”
”ولی حقیقت رو گفتی. فقط نمیدونم ازت ممنون باشم یا متنفر؟ ولی حق با تو بود من بعد از جدایی از تو متوجه شدم که دهنم بوی بد میده. چرا قبلش هیچوقت بهم نگفتی که این مشکلو دارم؟ چرا تا روز جدایی اینو ازم قایم کردی؟ میترسیدی منو از دست بدی یا دلایل دیگری داشت؟”
در آنطرف خط سکوتی طولانی برقرار شد. سپس آوایی به گوش رسید که گویی کاسهی آب یخ بود که روی سر رها میریخت: "راستش رو بخوای، نمیدونستم چطور باید این موضوع رو با تو در میان بذارم. من واقعاً دوسِت داشتم و نمیخواستم به خاطر این مشکل، رابطهام با تو بهم بخوره…..
رها با انبوهی از خجالت پرسید: ”واقعاً بوی دهنم اینقد آزاردهنده بود؟”
جوان پشت تلفن پاسخ داد: آره، آزاردهنده بود، هرچند من وقتی بغلت بودم به این فکر نمیکردم و یا وقتی بوست میکردم نفس نمیکشیدم ولی نمیتونم بگم بوی بدی نمیاومد…. ”
”چرا اون موقعها که باهم بودیم صادقانه نگفتی تا پی درمانش برم؟”
”نمیدونم… شاید حس کردم ناراحتت میکنم اگه بگم. یا جسارتشو نداشتم. بعدشم من همیشه از تو کمتر و پایینتر بچشم میاومدم البته تو این حسو به من میدادی هیچوقت فکر نمیکردم تو هم میتونی یه ایراد بد داشته باشی!”
”آها ولی بعدش که من دلتو شکستم تو هم تلافی کردی؟”
”مهم نیست دیگه الان؛ گذشت. یک به یک شدیم! ”
بغض رها ترکید و با خشم آمیخته به درد حقارت گفت:
”نه. یک به یک نه. تو منو از دست دادی من خودمو! این دوتا قابل قیاس نیست. ”
سپس بدون انتظار برای شنیدن ادامهی مکالمه با ناراحتی زیاد، تلفن را قطع کرد.
یک آن، بوی سگ مرده که از نزدیک کنار بزرگراه چشیده بود دوباره در دماغش با شدت بیشتری به مشام میرسید؛ آنقدر شدید و متعفن که چندین بار حالت تهوع به او دست داد.
×××