یک سگِ مرده!
این کلیدواژهی دردناک، چندشآور، بدبو و مزخرف بود. که از ذهن رها بیرون نمیرفت. هرگز به این ترکیب منحوس فکر نکرده بود تا زمانی که یک نفر انگ بوی سگ مرده را به او چسباند.
چرا دهن باید بوی سگ مُرده بدهد؟ اصلاً بوی سگ مرده چه جور بویی است؟ چرا سگ مرده؟ چرا حیوان دیگر نه؟ آیا آن پسر احمق میخواست چنان تخریبم کند که هم به سگ تشبیهم کند هم به سگی که مرده؟
رها میدانست برعکس خیلی از چیزها بوی دهان را خود فرد چندان یا تشخیص نمیدهد و یا برایش خوشایند و آزاردهنده نیست و یا اصلاً بویی از آن نمیبرد!
شبیه کسی که کلی سیر یا پیاز خورده؛ بوی بد سیر و پیاز را فقط اطرافیان میفهمند نه خود.
رها شروع کرد به یافتن یک سگ مرده. باید بوی سگ مرده را به چشمش میدید. میخواست ببوید که سگ مرده دقیقاً چه بویی دارد؟ ازقضا یک روز با خودرویاش رانندگی میکرد یک آن در حین سبقت از خودروی دیگر با یک سگ که نه راه پس داشت و نه پیش، چنان محکم برخورد کرد که صدای برخوردش بهاندازهی یک تصادف هولناک بود؛ احساس کرد او را کاملاً له کرده؛ حادثهی دردناکی که هم دلخراش بود و هم برقی بهسرعت از فکرش گذشت و آن این بود که بالاخره فرصتی دست داد تا بوی سگ مرده را بچشد!
اما وقتی خودرو را متوقف کرد و از آن پیاده شد سگ را دید که گیج و منگ به گوشهای دیگر میدوید و بجای اینکه سگ له شده باشد تمام سپر و کاپوت خودرویاش قُر و لهشده بود. اینجا بود که سگ را نماد قدرت و محکمی هم یافت. نماد سگجانی!
با اینحال هنوز بوی سگ مرده دستبردار نبود.
این واژهها بازهم در ذهنش جاری شدند. بهواقع یافتن سگ مرده در شهر کار سادهای نیست.
یکروزه به بیرون از شهر رفت. همیشه سگ و گربههای زیادی در اتوبانها و بزرگراهها طعمهی سرعت خودروها میشوند. هرچند اکثراً آنقدر ماشین از رویشان رد میشود که نه اثری از سگ میماند و نه از بویش!
اما شاید کنار بزرگراه سگی افتاده باشد. سگی که جز استخوان و اندکی از گوشت و پوست بدنش چیزی از آن باقی نمانده و بوی متعفنش ناخواسته خرواری تف توی دهن آدم جمع میکند.
سگ مردهی بد بو؛ سگ مردهی کنار بزرگراه!
×××