ته تمام ناامیدیها کورسوی امید هست. رها بیکار ننشست. وبسایتها و اخبار را مرتب ورق میزد تا درمانی نوین بیابد یا بیماران مشابهی که به طریقی از شر این اسیری رهاشده باشند را.
اما فقط رها بود که اسیر بود و رها نمیشد! هیچکس تجربهای شبیه او را نداشت. البته نظرات هزاران نفر را خوانده بود که از بوی بد دهان آزرده شده بودند اما همگی با یکی از راهکارهای وبلاگ نویسان یا پزشکان به نتیجهی دلخواه رسیده بودند.
برخی با ترک سیگار، نظافت دهان و دندان، پر کردن یا کشیدن دندان خراب، رفع پوسیدگی دندان، مصرف خوراکیهای تازه و طبیعی، جویدن آدامس بدون قند، استفاده از دمنوشهای گیاهی، شستشوی دهان با آبنمک، درمان رفلکس اسید معده، درمان عفونت زبان، درمان خشکی دهان، درمان عفونت لثه، درمان بیماری تیروئید، اختلالات هورمونی و حتی خوردن آرامبخش در عوامل روانی و استرس!
این آخری یعنی اثر عوامل روانی و استرس بر بوی دهان درست شبیه درد زانوست که میگویند به معده ربط دارد!
بااینحال هرکسی به طریقی از این معضل رهایی یافته بود جز رها که گاهی چندین راهکار را همزمان هم انجام میداد اما از شر بوی بد دهانش خلاص نشد.
پس از ماهها درمانهای بینتیجه و تجربههای مختلف، رها به نقطهای رسید که دیگر آن تهماندهی امید هم از بین رفت. بیماریاش نادر و عجیب معرفی شد.
رها که زیباییاش عالم فریب بود اکنون زن نحیف و نزاری بود که چنگی به دل کسی نمیزد. او بعد از پس زدن دوستپسرش احساس گناه هم میکرد اما گاهی میاندیشید اگر او را از خود نمیراند شاید هیچوقت متوجه بوی بد دهانش نمیشد. هرچند دانستن این موضوع نهتنها کمکی به او نکرد بلکه اسباب نابودی روح و روانش را هم فراهم آورد؛ اینجا بود که او پاسخی نداشت برای این پرسش که: آیا دانستن، رمز رهایی است؟ یا دانستن، باعث رنج است؟
اگرچه راندن معشوق، او را نسبت به این بیماری تا سر حد مرگ رساند اما گاهی خوشحال هم بود چون تا پیش از آن نمیدانست مبتلا به چنین چیزی بوده. بااینحال همیشه غمگین بود.
پنهانکاری دوست و آشنا برای نشکستن دل رها، او را از اینکه چنین عارضهی چندشآوری دارد ناآگاه کرده بود؛ شاید اگر زودتر میفهمید زودتر هم درمان میشد.
تنها تصمیمش به جدایی از دوستپسرش بود که او را به این نقطه رساند که بوی بد دهانش غیرقابلتحمل است حتی بهاندازهی یکلحظهی کوتاه.
چارهای نبود یا باید با این بیماری بدون درمان کنار میآمد یا اینکه منتظر میماند تا آخرین پزشکی که وعده داده بود بالاخره برای درمانش راهی خواهد یافت، راهی بیابد؛ یا اینکه همیشه یک سگمرده را درون بدن زندهاش همراهی کند.
×××
رها درگیر هزاران پرسش بیپاسخ و مباحث فلسفی این اتفاق شد؛ دانستن به قیمت شکستن دل دیگران؟ یا ندانستن به قیمت همراهی با دیگران؟ کدامیک مهم است؟
درست شبیه کسی که میداند همسر دوستش خیانت میکند دراینصورت آیا افشا کردن این خیانت کمکی است به دوستش یا آسیبی است به آنان؟
داشت مرور میکرد چطور در گذشته با دوستپسرش از همدیگر بوسههای آتشینی میگرفتند؟ مگر بوی دهانش آن زمان آزاردهنده نبود؟
نکند معشوقش از بینی کر بود؟ اگر کر بود پس چرا روز آخر این را به او یادآور شد؟ یعنی او آنقدر در مدت رابطه در من ذوبشده بود که این بیماری را به رویام نیاورد؟ یعنی آنقدر بامعرفت بود؟ یا آنقدر بیمعرفت که آخرش آن را عنوان کرد؟
آیا او خواست تلافی بکند یا انتقام بگیرد؟ یعنی آنقدر مرا دوست داشت که این بوی بد به مشامش نرسید؟ یعنی بوقت جدایی این بوی بد، مشامش را آزرد؟
نکند زیادی محافظهکار و پنهانکار بود؟ نکند بیماریام را افشا نکرد چون میترسید که مرا از دست بدهد؟ آیا وقتی مرا از دست داد گفتن از بوی بد دهانم لازم بود؟ آیا او با نگفتنش طی سالها رابطه، شعور به خرج داد یا با گفتنش در روز جدایی، بیشعوریاش را؟
اگر از او جدا نمیشدم آیا کسی بود که بدون هیچ غرض و شرم و حیایی این بیماری را به من گوشزد کند؟
آخ به کدامین باید پاسخ داد؟
لعنت به این بیماری مزخرف که حتی توی طایفه کسی آن را ندارد بهجز من.
×××