خوب میدانست بوی دهان تا زمانی که لب به سخن باز نکنی بیرون نمیجهد. بااینهمه رها مفتخر از زیبایی و دلربایی خودش بود و به کسی پا نمیداد. او به همین افاقه میکرد که زیبایی مسحورکنندهاش ارضاکنندهی کامل است.
ولی رفتهرفته زیباییاش هم دیگر دیده نمیشد چراکه او نحیفتر و رنجورتر شد و بیشتر از مردم فاصله میگرفت. کمتر در جمع حاضر میشد.
افکار مبتلا به این بیماری و درمان نیافتنش هرروز او را بیشتر از آن میترساند.
رها، تنهای تنها شد. بیرون میرفت اما ماسک روی صورت داشت. حتی میترسید از پشت ماسک هم بوی بد دهانش دیگران را بیازارد. کافی بود کسی سرش را برگرداند یا سر به زیر بیندازد یا دستش را جلوی صورتش ببرد آن زمان تمامصورت رها از خجالت سرخ میشد و از اینکه بوی بد سبب نفرت دیگران شده از خودش متنفر میشد.
حتی هرکسی از فاصلهی خیلی دور با دست یا دستمالی جلوی بینیاش را میگرفت حس میکرد از بوی دهن رها آزرده است!
بیماریهای متابولیک یا اختلالات ژنتیکی و حتی مشکلات عاطفی و روانی هم ازجمله فرضیات پزشکان بود تا بهنوعی ناشناخته بودن بوی بد دهان رها را توجیه کنند. آنان بعد از درمانهای بیاثر و آزمایشها، نسخههای گوناگون و راهکارهای متعدد پی بردند که رها از بوی بد و تند دهانش، رها شدنی نیست. اینجا بود که ناامیدی هم تبدیل شد به یک بیماری جدیدتر!
رها، بیمار شد و در بستر افتاد؛ زیر چشمانش گود و سیاه شد و پف جذاب پشت پلکهایش بهیکباره آب رفت و ظرف مدتی گوشت تنش هم از طراوات و برجستگی افتاد.
او فکر نمیکرد چطور بوی بد دهان میتواند یک آدم را از پای بیندازد؟ براستی که همین اتفاق بظاهر کوچک او را از پای درآورد.
دلش برای ایام خوشش سوخت. حتی گاهی خود را نوید میداد که پزشکان دروغ میگویند و دهانش بوی بدی نمیدهد و آنان فقط برای سرکیسه کردن پولهایش، مدام توی بوق این بیماری میدمند.
اما دیگر بیفایده بود. او به این یقین رسید که دهانش بوی بدی دارد و آنقدر این بیماری مزمن و ناشناخته است که درمانی برایش نیست.
هرچه وقت صرف و پول خرج کرد، افاقه نکرد.
×××