رها، کمحرف شده بود؛ تمام همصحبتش، خودش بود. خودش که بوی بد دهانش را نمیفهمید. خودش که از خودش دوری نمیجست.
او حتی نمیدانست از چه زمانی دهانش بوی بد میداد. اوایل کسی به رویاش نمیآورد که دهانش بوی سگمرده میدهد. دوستان نزدیک و اهل خانواده یا به بوی بد دهانش عادت کرده بودند یا دهان خودشان آنقدر بدبو بود که بوی دهان رها برایشان چیزی نبود -شبیه خانوادهای که همگی سیر میخوردند اما هیچکدام بوی بد سیر را حس نمیکنند- و یا اینکه بخاطر دوستی یا نسبت فامیلی، این عارضه را به روی او نمیآوردند. برخی نیز با داستانهایی غیرمستقیم به او میفهماندند که دهانش بوی بدی دارد اما او به خود نمیگرفت.
ادامه مطلب در صفحه بعدی...