در تمام عمرم فقط سه بار احساس کردم بهمعنای واقعی گم شدهام.
اولینش، سهچهار سالم بود و عاشورای بیجار هم که شاید خبر داشته باشید قیامت متوهمان غرق در گِل است! دستم توی دست دایه شیرین بود که یک آن درمیان هزاران زن سیاهچادر غیب شد و من در انبوهی از غم، تنهایی، سیاهی و شیون رها شدم.
کل روز تا شب حیران و گریان بسر بردم؛ اصلاً نمیدانم کی و چگونه پیدایم کردند؟ ولی بطرز نامعلومی که چندوچونش خاطرم نیست، شبهنگام در آغوش مادرم بودم.
×××
بار دوم در دشتهای زیبای سارال در منطقهی هزارکانیان، بعد از اتمام پُست نگهبانی، اسلحهام را تحویل دادم و جوری خداحافظی کردم که گویی هرگز قرار نیست برگردم.
دواندوان رفتم بالای تپهای بزرگ که به دشتی بیکران منتهی میشد. آنقدر دور شدم و دور که نه پاسگاه را میدیدم و نه روستای هزارکانیان را؛
به جایی رفتم که هیچ انسانی نبود، هیچ جنبدهای نبود، هیچ پرندهای و هیچ صدایی.
فقط من بودم و فشار سنگین سکوت طبیعت؛
به معنای واقعی گم شدم؛ خودم را گم کرده بودم. اینکه چهچیزی میخواستم آنجا بیابم و چرا رفتم؟ هنوز بر من پوشیده است.
×××
بار سوم بعد از اتمام سربازی، با کولهی بزرگی بردوش، داشتم از سمت مشهد به تهران میآمدم. وقتی از اتوبوس ترمینال خاوران پیاده شدم، هزاران انسان را دیدم که هرکدام بسویی میرفتند؛ هرگز این حجم از آدم را ندیده بودم.
تهران شلوغ را اینگونه غمانگیز و متراکم تجربه نکرده بودم. قشنگ باختم خودم را؛ و اینکه حس کردم در این حجم عظیم انسانی من علف هرزی بیش نیستم.
×××
گمشدن در خلوتی و یا شلوغی، گمشدن در کودکی یا بزرگسالی، حس عجیبی است؛ چیزی است آمیخته به رهایی بیحدوحصر. رهایی ترسناک؛ رهایی قدرتمند که حتی ضعف شدیدی را به رخ میکشد.
گمشدن در خویشتن و در انبوهی از آدمها، احساسی است که گاهی دوست دارم بارها و بارها تجربهاش کنم.
×××
حتی الان که فکرش را میکنم مو بر تنم سیخ میشود.
دوست دارم گم شوم در یک دشت وسیع که هرگز برنگردم.
دوست دارم رها شوم از تمام دستهایی که دستم را محکم گرفته تا گم نشوم!
دوست دارم وقتی پا روی زمین گذاشتم، نه بههمراه جریان تند عبور آدمها، که همچو علف هرز خشکیدهای سوار بر باد بروم بسوی ناکجا.
×××
آخ! من کی خودم را پیدا کردم؟ چرا دیگر گم نمیشوم؟ چه چیزی یافتم که دیگر گم نمیشوم؟
www.Soroushane.ir