خشونت، تنها چیزی بود که کاظم فکر میکرد در خود فروخورده. او با اینکه شریک جنسی داشت ولی با دستان زمخت و پینهبستهاش و باخشم آمیخته به حرص و لذت، بسیار خود ارضایی میکرد؛ آنقدر که پوست آلتش زخموزیلی میشد و پسازآن تا چند روز از شدت زخمهای دردناک نمیتوانست سمت این کار برود. از اینکه این شکنجه و خشونت مکرر را علیه خود اجرا میکرد، بعد از اقناع بهشدت احساس بدی به او دست میداد.
کاظم، دامدار و توانگر بود و طی مدت زندگی، سه زن داشت: لیمو، سودابه و زمانه.
لیمو یک دختر شهری ۱۴ ساله بود که سینههایی داشت درست شبیه لیموشیرین. به همان اندازه کوچک، آبدار و خوشفرم. هیچگاه سینهبند نمیبست یا شاید هم نداشت که ببندد. ازهر رو چه با سینهبند و چه بدون آن، سینههایش در بهترین زاویهی ممکن قرار داشت.
چهرهي معصوم آفتابمهتابندیدهاش، با موهای یلدایی که تا روی کمرش کشیده میشد از او یک تصویر افسانهای میساخت. لیمو را خودش وقتیکه تازه به بلوغ و به ارث رسیده بود، به همسری گرفت؛ آنهم در ازای مقروض کردن پدر لیمو.
او طی یک سال، ۶ حلب روغن حیوانی، ۵ کیسه گندم و ۱۵ گوسفند برای پروا و فروش به پدر لیمو داده بود و قرار بود در اسرع وقت بدهیاش را بپردازد؛ اما موفق نشد. بنابراین پیشنهاد ازدواج با دخترش را در ازای آن طلبش داد و پدرش هم ازخداخواسته پذیرفت؛ با اینکه لیمو تنها دخترش بود.
لیمو، تٌرد و تازه بود. دست کسی به تمام باکرگی بدنش نرسیده بود. هنوز به ترکهی نرم سرخوش بود و چوب سخت و خشک را نیازموده بود. شکافته میشد اگر فشارش میدادی. تلخ میشد اگر نمیخوردیش!
بااینحال کاظم خود را محق میدانست تا با گنج نابی که به دست آورده هر طور بخواهد رفتار کند و از آن لذت ببرد.
×××
شب زفاف، کنترل لجام کاظم در مواجهه با یک دختر ترگلورگل خارج شد و بدون مقدمه او را چنان زمینگیر کرد که کار لیمو به بیمارستان کشیده شد. شاید اگر میفهمید چه بکند آنگونه میکرد!
لیمو از رابطهی جنسی هراسید. بعد از چندین شب و روز بستری شدن در بیمارستان دیگر حاضر نبود تن به این کار بدهد حتی اگر هزاران مقدمه قبلش چیده شود.
ترس لیمو و هوس افسارگسیختهی کاظم باعث شد هرروز بیشتر از هم فاصله بگیرند. کاظم اگر مرد مهربانی نبود شاید برخورد بدی با لیمو میکرد چراکه بعدازآن یکبار چارهای ندید جز تن بدهد به همخواب نشدن با او.
او به این درک رسید که میشود تن داد و همخواب نشد!
بااینحال بیشرمانه به پدر لیمو میگفت که:«لیمو پاسخگوی نیازم نیست و بهتر است طلبش را برگرداند.»
پدر لیمو بیشرمتر از او پاسخ میداد:«کل طلب تو برای یکعمر کامجویی نبود. همینکه باکرگی را ازش گرفتی، سربهسر شدیم!»
همین شد که چندی بعد، وقتی دید رابطه بیفایده است و دستش به یقهی پدر لیمو و سینهی لیمو گیر نمیکند و تمام مدت خود ارضایی میکند، لیمو را که مدتها در خانهی پدرش بود به حال خودش رها کرد، بیآنکه او را طلاق دهد.
×××
کاظم، آنقدر ارث به او رسیده بود که شلوارش دو تا یا چندتا باشد. او دامداریاش را در روستایی نزدیک شهر داشت و با موتور بدون گواهینامه که همیشه زیر پایش بود، از روستا به شهر و برعکس، آمدوشد میکرد. در آن روستا با زنی آشنا شد بنام سودابه که هرروز میآمد تا شیر گوسفند ازش بخرد.
زن داخل میشد به سمت گوسفندان میرفت، سطلی زیر یکی از آنها میگذاشت و میدوشید و با دستان کثیفش در ظرف شیر دست میبرد و مشتی از پشکل گوسفند را از آن جدا میکرد.
تبحر خاصی داشت در دوشیدن شیر. ولی بهقدر نیاز!
کاظم از او خواست که شیردوشی را در دامداریاش بر عهده بگیرد ولی نپذیرفت. بهجای کار کردن ترجیح میداد شیر اندکی به میزان مصرف روزانه بردارد و پولش را هم بدهد؛ در کنارش میتوانست کمی عشوه بیاید تا کاظم ارزان حساب کند!
سودابه برعکس لیمو، زنی بسیار حشری، فاقد زیبایی و عاری از طراوت بود. سی سال داشت و بزرگتر از سن، و بزرگتر از کاظم به نظر میرسید و حرفوحدیثهایی هم همیشه پشت سرش بود؛ اما لوندی را خوب آموخته بود و به چوب خشک هم خود را آزموده. آنچنانکه طی چند بار مراجعه، دل کاظم را به دست آورد و همسرش شد.
کاظم از سودابه لذت میبرد. همچنان که سودابه از شیر تازه!
ولی چیزی، کاظم را از درون میآزرد و آن این بود که هر بار که سراغ سودابه میرفت یاد لیمو میافتاد. فقط یکبار بدن طنازانهی او را دیده بود و گویی توصیف آن یکبار با خط میخی بر کتیبهی ذهنش حکشده بود و هر بار حس میکرد این اوست که زیر هیکلش آرمیده.
ادامهی داستان در صفحه ۲
مهارت نویسندگی تون بی نظیره غرق داستان شدم و لحظه به لحظه و موقعیت به موقعیت رو میتونستم زنده توی ذهنم تصور کنم
شاید داستان حال و هوای خوبی نداشته باشه اما متاسفانه قسمت های زیادی از اون حقایق زندگی مردم هستن
امیدوارم در آگاهی دادن و نوشتن همینطور ماهرانه و جسورانه ادامه بدید ❤️
سپاسگزارم عزیزم که خوندی نظرت رو دادی درسته تلخ ولی حقیقت محضه
قلم فوق العاده ای دارید
آدم رو پای نوشته میخکوب میکنید
امیدوارم همیشه به راه حق و آزادی بنویسید
سپاسگزارم محمدرضا جان باعث افتخاره که خوندی و نظر دادی.