ناخدا!

هادی احمدی (سروش):

از دور صدای مردی که از دامنه‌ی کوه به سمت شهر می‌دوید به گوش می‌رسید؛ نزدیک که شد کتابی در دست داشت و فریادکنان با خوشحالی می‌گفت:«خدا مُرد؛ خدا مُرد!» ××× زندانبان دستش را به ناموس خود برد و کمی آن را خاراند؛ سپس شلاقش را شق کرد و بادی در گلو انداخت تا صدایش کلفت‌تر و محکم‌تر به نظر بیاید و گفت:«مرتیکه چه گٌهی داشتی می‌خوردی هان؟ کل شهر را به هم‌ریختی و یاوه می‌بافی؟ اصلاً تو کی؟ از...

4.8 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sina
Sina
7 ماه قبل

در ابتدا تشکر میکنم از داستان زیبا و تمثیل قشنگی که استفاده شد چون نمایانگر حکومت ما هست ابتدا و اواسط داستان برایم بسیار جذاب تر بود و انتهای داستان کمی تکراری (مرا بیاد سرنوشت نادر شاه می انداخت) شد پایان داستان و رفتن ناخدا کمی کلیشه ای بود و پیام خاصی نداشت و میتونست خواننده رو بیشتر به فکر فرو ببره اگر ناخدا با اون اشتیاقی که در ابتدا برای اطلاع دادن به همه شهر در مورد کشته شدن خدا داشت و متعجب بود چرا پس از زندانی شدن در قصر تسلیم خواسته های قاضی شده بود و تلاش… ادامه...

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x