در فیلم و کتاب گادفادر یا ”پدرخوانده” جملهی مشهوری هست که میگوید: ”پیشنهادی به او بده که نتواند رد کند! ”
×××
سر میدان شاهعباسی کرج به همراه تعداد زیادی از کارگران روزمزد بدبخت و بیکار و بیپول منتظر ماندم تا کارفرمایانی که لنگ کار ساختمانی یا حمالیاند یک یا چند نفر از ما را برگزینند و ببرند سرکار؛ تا با دستمزد روزانهاش از گرسنگی و بیپولی نمیریم.
تقریباً در مدت سه ماههی تابستان، هرروز به میدان میرفتم.
×××
روزهای نخست از بسیاری از گزینههای جذاب(!) و پیشنهادات کاری جا میماندم. برخی را نیز موفق شدم از چنگشان دربیاورم.
تا آنکه یک پیشنهاد جدید آمد و توانستم ردش کنم اما مردم و زنده شدم!
×××
هجوم ناگهانی کارگران بهسوی کارفرمایان آنان را در شرایطی قرار میداد که مجبور میشدند از روی ظاهر افراد یکی را برگزینند و دست رد به سینهی بقیه بزنند؛ و البته من که به لحاظ جثهی نچندان بزرگم در آن زمان همواره از کسب بسیاری از فرصتها بینصیب میماندم. این کار نیز فوت و فنهای خودش را داشت. باید عین گرگ هر کسی که ممکن بود به سمت کاراگران بیاید را میپاییدی و در اولین فرصت میرفتی جلو و سینهسپر میکردی. هرچند آنان کارشان را دست هرکسی نمیدادند حتی به اولین نفر!
بنابراین شانس و یا ناچاری کاری میکرد که از برخی پیشنهادات بی نصیب نمانم آنچنان که عاقبت موفق شدم در عملیات جانانهی پایین آوردن یخچال از چندطبقه، نظافت گاراژ، شستن استخر، خالی کردن یک خاور روغن ۱۸ کیلویی، بتنریزی، گیلاس چینی از درختان چالوس، نظافت راهروی آپارتمانها، کندن زمین و... به همراه تنی چند از کارگران حضور یابم. گاهی نیز انفرادی انتخاب میشدم نه بخاطر اینکه کارفرما حس میکرد من قدرتمندترم، بلکه میدید چون جوانترم، پس میتواند دستمزد ناچیزتری بدهد.
دستمزد اندک بابت زحمت بسیار، رنجی به دل راه نمیداد؛ چون مهم نه زحمت بود و نه دستمزد. مهم یک آبباریکه و مشغلهی روزانه بود تا از فرط بیکاری نپوسی.
×××
یک روز دیگر کارفرمای شیکی با خودروی شورلت سرحال و سرمهایرنگ چند بوق زد و دهها کارگر به سمت سرازیر شدند تا ببینند چهکاری برایشان در نظر گرفته؟ کل خودرو زیر بدنهای افراد منتظر پنهان شد؛ من دیر متوجه شدم بنابراین بیفایده است جلو رفتن.
به درختی در آنسو تکیه زدم تا برای فرصت دیگری آمادهباشم! ولی نگاهم همچنان به آنان بود.
کارگران مشتاق(مجبور به اشتیاق!) با آن مرد بحث میکردند ولی او از خودرو پیاده شد و به طرز عجیبی با انگشتش مرا بهسوی خود فراخواند.
حضار هاج و واج بودند که دلیل انتخاب من چیست؟ آنان حاضر بودند هر کاری بکنند حتی خرکاری، ولی این فرصت شغلی(!) نصیبم نشود.
یکی میگفت:”آقا منو ببین. من هستم. هر کاری بگی میکنم.”
یکی میگفت:”دنبال کارگر ارزونی؟ من اینجام."
یکی دیگر میگفت:”بچه میخوای چیکار؟ سه سوت کارتو راه میندازم.”
دیگری گفت:”من خودم کلی ابزار کار دارم این بچه چیزی نداره که.”
و...
مرد گوشش به هیچکس بدهکار نبود. بدون هیچ توضیحی ازم خواست سوار خودرو شوم تا به محل کارش بروم. و در میان همهمه و شکایت و فحشهای سایرین به کارفرما و من از نظرها دور شدیم...
×××
چند کیلومتر از میدان دور نشده بود که گفت، اهل دختربازی هستی؟
و من که آن زمان سرم میرفت نمازم نمیرفت. متحیر گفتم، نه جناب.
گفت، عشقوحال چی؟
کمی جا خوردم ولی با شوخطبعی گفتم بستگی به عشقش دارد و حالش.
ادامه داد که:”میدونی چرا انتخابت کردم؟ چون ازت خوشم اومد؛ از دور میپاییدمت!” این بار نخستی بود که میدیدم کارفرماست که کارگر را میپاید پیش از این فقط ما بودیم که آنان را میپاییدم و چشمهایمان به دست و دهان و حرکاتشات دوخته شده بود.
گفتم:”شما لطف دارین.”
سپس گفت:”من یهویلا سمت چالوس دارم. بریم اونجا. دخترمم اونجاس. اگه دوست داری میتونی با اون هم دوست بشی و عشق و حال کنی من مشکلی ندارم! فقط میخوام مراقب ویلام باشی.”
گفتم، ببخشید؟ شوخی خوبی نبود من اهل این کارا نیستم؛ ولی برای ویلا موافقم.
پرسید، تو که مجردی پس باید تار هم بزنی؟ پاسخی نداشتم.
خندید و سرعتش را کم کرد و یکهو دستش را برد به سمت آلت موسیقیام(!)
×××
یخ زدم. به معنای واقعی مٌردم و زنده شدم. خیلی بیشرمانه گفت:”به هیکلت نمیاد ولی عجب کیری داری! میدونی اگه این بره توی کونم چه حالی میده!؟”
بهواقع در استخری از یخ افتادم و تمام جوشش و جریان خونم بهیکباره متوقف شد و از حرکت ایستاد ولی خودرو و حرفهای آن مرد که برخیاش را دیگر نمیشنیدم به سمت جلو حرکت میکردند.
دنیا یک آن تماماً سیاه شد. منکه از بودن در یک خودروی آمریکایی شیک و بسیار تمیز در کنار یک کارفرمای بظاهر متشخص نشسته بودم انتظار چنین پیشنهادی را نداشتم. آنقدر غیرمنتظره بود که بیشتر از موضوع پیشنهاد از غیرمنتظره بودنش ترسیدم!
من؟ مستأصل. نگران. ترسیده. ناامید و رنجور حس میکردم رفتم بهسوی نابودی. شوک عصبیی که از این برخورد داشتم را نمیتوانستم هضم کنم. ترسیده بودم که گفت:”نترس. من که کاری با تو ندارم. تو قراره با من کاری بکنی. تو مگه پول نمیخوای؟ بابت این کار پول هم بهت میدم.”
گفتم:”آقا نگهدار پیاده میشم.”
گفت:”چته؟ تا حالا مرد اٌبنهای ندیدی تاحالا؟”
با خشم و عصبانیت زیادی گفتم:”نه ندیدم."
به جوشش افتادم و با تمام قدرتم داد زدم و گفتم، نگهدار.
بهزور نگهداشت و با ناراحتی گفت:”بدبخت کون ندیده! شما کارگرا حقتونه سگدو بزنین واسه یه قروندوزار. عشقوحال نمیفهمین یعنی چه!”
هیچی نمیتوانستم در ازای حرفهایش بگویم فقط ترسیده بودم باید از آن مهلکه درمیرفتم به هرقیمتی که بود.
×××
بیشتر از هفت کیلومتر را لرزان پیاده در هوای گرم تابستان و با حالی نزار و شکستخورده به میدان شاهعباسی برگشتم. روحم خراشیده بود فقط حس میکردم قسر دررفتم!
همهاش در این فکر بودم که او میخواست به من تجاوز کند؛ البته کرد با دست بردن به آلتم و حرفهایش حتی اگر مفعول خودش باشد و فاعل، من.
در میانهی راه داشتم به حرفهای کارگران فکر میکردم که میگفتند:"آقا منو ببین. بچه میخوای چیکار؟ سه سوت کارتو راه میندازم، من هستم هر کاری بگی میکنم.” یعنی این کار را هم میکردند؟
قطعاً نه! شاید هم بله. شاید این کارها از سوی یک بچه ناشدنی است؛ چون این حرفها را گاهی من هم میزدم ولی در عمل از عهدهی آن کاری که کارفرما خواست شانه خالی کردم!
من همه کار کرده بودم و این تنها کاری بود که کارفرما خواست و نتوانستم انجام دهم و تنها پیشنهادی بود که رد کردم!
www.Soroushane.ir
#خاستان