هادی احمدی (سروش):

رستم، یک نفت‌کش بود. البته تصور نکنید که شبیه کشتی‌های نفت‌کش، بلکه ۱۲ گالن نفت را سوار بر چرخ‌دستی می‌کرد و در سرمای سخت و زمهریر آن روزها با هزار مشقت به محله‌ها می‌برد و می‌فروخت.
وقتی هم گالن‌هایش خالی می‌شد فوراً می‌رفت شرکت فرآورده‌های نفتی و آن‌ها را پٌر می‌کرد و بازمی‌گشت.

×××
بارها بین کولاک برف و یا در مسیرهای گِل‌‌آلود چرخ‌اش گیر می‌کرد، اما مغرور و تواناتر و قدرتمندتر از آن بود که از کسی کمک بطلبد. شاید چون نمی‌خواست به کسی مدیون شود و به سبب آن تخفیف یا نسیه بدهد! او خیلی خوب از هفت‌خوانش رد می‌شد.
رستم، رستم دستان نبود ولی دستان درشتی داشت! اصلاً رستم بودن از ریخت و هیکلش می‌بارید ولی بجای رخش، چرخ‌دستی‌اش را هٌل می‌داد و بجای تهمتن با زنان محله که لَنگ یک پیت نفت بودند لاس خشکِه می‌زد!
×××
وقتی به دَم هر خانه‌ای می‌رفت با یک دستش درب زنگ‌زده و یخ‌زده‌ی بشکه‌های فلزی که اکثراً جلوی درب خانه‌ها پارک شده بود را باز می‌کرد و با دست دیگرش یک یا چند گالن نفت به درون بشکه سرازیر می‌کرد.
پولش را هم نقد می‌گرفت و اهل نسیه مسیه نبود. قیف فروشش همیشه بوی نفت می‌داد!
رستم، اما زنی داشت بسیار نحیف، نازک و ترکه‌ای.
هرچه مَردش درشت بود زنش فنچ‌تر دیده می‌شد. تصور این‌که چطور هم‌آغوش این مرد درشت‌اندام و زمخت می‌شد خودش جای ابهام داشت.
هر وقت همسر رستم، مادرم را می‌دید ناله می‌کرد نه از درشتی مَردش! که از بی‌پولی.
او همیشه شاکی بود. لباس‌های مندرسی داشت و صورتش عین برف سرد زمستان بی‌رنگ‌ورو بود.
مادرم می‌گفت، رستم کم پول درنمی‌آورد؟ اما او کف دستان چروک و کوچکش را نشان می‌داد و می‌گفت، اگر توی دستان من مو می‌بینی بِکن!
مادرم می‌گفت، این‌همه نفت پس پولش کو؟
آن زن هم در جواب می‌گفت منم همین سؤال را دارم، پول نفت کو؟
×××
معلوم نبود رستم پول نفت را چطور خرج می‌کرد؟
کل شهر محتاج نفت بود و شبیه رستم فقط چند نفر حاضر شدند که بارکش نفت شوند و تمام شهر را بین خود تقسیم کرده بودند. هرکدام چند محله را پوشش می‌دادند. به عبارتی شبیه خانواده‌های مافیایی بودند و محله‌ی ما همیشه در اختیار پدرخوانده‌ای بود بنام رستم. علاوه بر این ازآنجایی‌که کمتر کسی خودرو داشت همگی منتظر رستم و رفقا می‌ماندند وگرنه باید مسافتی بسیار طولانی را طی می‌کردند تا به شرکت فرآورده‌های نفتی برسند و ساعت‌ها در صف می‌ماندند و با دستانی یخ‌زده دو گالن نفت را کول می‌کردند که کاری بس طاقت‌فرسا و دردناک می‌نمود. انتظار برای رستم و چرخ نفتش، انتظاری به‌مراتب آسان‌تری بود اگر رستم نمی‌آمد بسیاری از سرما می‌مٌردند. 
×××
بالاخره چو افتاد که رستم یک زن صیغه‌ای هم دارد که ترگل،مرگل است و چٌسان و فسان. ظاهراً هرچه درمی‌آورد خرج آن حشر چسبیده به لباس و آن درِ پیت(!) می‌کرد. لامصب رضای حشر هزینه‌بر است.
یک‌بار چرخ‌اش را بچه‌های یک محله‌ی دیگر -که ظاهراً جزو مناطق تحت پوشش او نبود- به دستور آن زن جابجا کرده بودند تا رستم به دام او بیفتد! رستم هیکل داشت ولی از عقل بی‌بهره بود!
می‌گفتند در آن روز وقتی‌که استراحت می‌کرده چرخ‌اش را بچه‌ها دزدیدند و از فرط بی‌چرخی، ویلان و سرگردان بود. کاسه‌ی چکنم چکنم دست گرفته بود تا آن‌که درب خانه‌ی آن زن خود را دید. زن که از هیکل رستم و آوازه‌‌اش خوشش آمده بود او را به خانه دعوت کرد و بعد از ضیافتی سکسی طور(!) وعده داد که چرخ‌اش را خواهد یافت اگر او را صیغه کند و رستم هم پذیرفت. البته این بهانه بود. آن لحظه‌ی استثنایی زیر زبانش مزه کرده بود و رستم او را صیغه می‌کرد حتی اگر چرخ‌اش را نمی‌یافت!

رستم گذرش به آن محل نمی‌افتاد اما انگار در پی تقسیمات محلات بین نفت‌کش‌ها دچار سردرگمی شد و با پیرمرد نفت‌کشی که آنجا را قرق کرده بود گلاویز شد. او توانست آن مرد را حسابی گوشمالی دهد و چند گالن هم در یکی از کوچه‌های آن محله بفروشد اما قیمت فروش چند گالن کار دستش داد. چون پایش برای همیشه به آن محل باز شد نه بخاطر نفت، که بخاطر زدن چاه نفت!

×××

براستی که رستم پول خوبی درمی‌آورد. بجهت این‌که هم تمام قد می‌خواست با آن زن صیغه‌ای باشد، هم بواسطه‌ی هیکل درشت همه ازش حساب می‌بردند و هم آدم فرز و تیز و البته قلدری بود. بنابراین به محلات بسیاری دست‌درازی می‌کرد. انگار کامجویی بیشتر از آن زن، هزینه‌ی بیشتری می‌طلبید! توان جسمی و پوست زمخت و کلفتش او را در سرما در امان نگه می‌داشت همین اتفاق نیز سبب شد تا بدلیل حضور همیشگی بسیار چشمگیر باشد آنچنان که اهالی محلات دیگر بیشتر از همه او را می‌شناختند.

تا آن‌که عاقبت سایر نفت‌کش‌ها در روزی که او رفته بود ساندویچ بخرد دست به یکی کردند و چرخ‌دستی‌اش را با تمام گالن‌های پر از نفت به آتش کشیدند. این یعنی ابزار کار و سرمایه‌ی آن روز رستم به باد فنا رفت و کینه به دل گرفت. ولی او دیگر شمشیر را از رو بست و به هر نفت‌کشی که در مسیر خود می‌دید حمله‌ور می‌شد و گاهی نیز چند گالنی از چرخ فروش آنان بیرون می‌کشید و به خود اضافه می‌کرد. او حتی چرخ جدیدی نخرید بلکه در یک شب تاریک زمستانی، چرخ یکی از نفت‌کش‌ها را که با زنجیر به تیربرق کنار درب خانه اش بسته بود را بسرقت برد و بعد از آن‌که کمی رنگش کرد از آن خود نمود.

رفته‌رفته دیده می‌شد که تعداد گالن‌هایی که رستم سوار چرخ می‌کرد بیش از تعداد استاندارد بود. اگر زور بازوی او نبود هیچ‌کس قادر نمی‌شد چنین چرخ سنگین و ناترازی را هل بدهد.

شاید دشمنی و قلدری رستم با سایر نفت‌کش‌ها باعث شد که راز رابطه‌ی او با آن زن صیغه‌ای برملا شود. چراکه آنان وقتی خود را در مقابل رستم زبون و ضعیف دیدند از راه دیگری وارد شدند.

با برملا شدن رابطه‌اش با آن زن صیغه‌ای، همسرش با یک فرزند از او جدا شد. فرزندش در نبود پدر زود بزرگ شد ولی از فرط بیکاری و البته استمرار سرما و نبود امکانات، دنبال عشق و پیشه‌ی پدر شد آن‌هم درست روزگاری که رستم سرش جای دیگری گرم بود و مجلس شهر را با نفت، حسابی گرم نگه می‌داشت.

رستم بر سنش افزون‌شده بود و میان‌سال شد. فکرش را نمی‌کرد که روزی فرزندش بخواهد از اسم‌ورسم پدر و در جهت توزیع نفت در محلات تحت کنترل سوءاستفاده کند. بنابراین تا جایی که در توان داشت او را از خود و محلات می‌رهاند. تا آن‌که درست در روزی دیگر که در برابر هم قد علم کردند او موفق شد پوزه‌ی فرزندش را به خاک بمالد و او را سرخورده برای همیشه از میدان به در کند.

همه‌ی اهالی می‌گفتند نفت کاری کرده که رستم به فرزندش هم رحم نکرد. اما علتش فقط نفت نبود بلکه جلب رضایت آن زن صیغه‌ای بود که می‌خواست رستم هرچه می‌تواند بیشتر نفت بفروشد و بیشتر درآمد کسب کند! بخصوص آن‌که دل خوشی از مواجهه پدر و فرزند هم نداشت که یادآور گذشته‌ی شوهرش بود.

او فرزندش مشروعش را نمی‌خواست. هیچ‌گاه کسی نفهمید چرا؟ شاید عشق به آن زن دیوانه‌اش کرده بود. شاید در نبود زن اول و فرزندش احساس آزادی و قدرت بیشتری می‌کرد. شاید می‌خواست از کسی صاحب بچه شود که مملو از طنازی و زنانگی است. شاید هم از غر زدن‌های زنش در عذاب بود. با این‌که همسر اولش کم برایش نمی‌گذاشت اما او را در حد و قامت خود نمی‌دید. هرچند زن صیغه‌ای مدام او را شیر می‌کرد تا پول بیشتری بیاورد و این همان چیزی بود که زن اولش هم می‌خواست. ولی چه می‌شود که آدم دوست ندارد پولش را به کسی بدهد که حقش است؟

رستم در طول دوران پخش کردن نفت، خیلی تلاش کرد تا برندسازی کند. حتی قصد داشت تا روی بدنه‌ی گالن‌هایش یک برچسب بزند بنام نفت رستم! تا مردم از روی نقش رستم پی ببرند که او اینجاست. این کار کمک می‌کرد تا به سایر نفت‌کش‌ها هم نشان ‌دهد که این محدوده، محدوده‌ی اوست با این‌که هیچ‌کس هرگز به خود اجازه نداده بود وارد قلمرو او شود. برچسب‌هایش که اکثراً با دستخط زشت و ناخوانایی روی کاغذ می‌نوشت و می‌چسباند در هنگام بارش برف و باران کنده می‌شد همین شد که او برند تجاری نداشت!
رستم دقیق بود و سروقت. ولی در معامله زیاد غش می‌کرد. مثلاً یک گالن سرخالی را به قیمت یک گالن پر می‌فروخت.
حتی برخی هم شاکی بودند که رستم توی نفت، آب می‌ریزد! یا بجای ۵ گالن ۴ گالن خالی می‌کند و ادعا می‌کند که ۵ گالن ریخته. چیزی برای اندازه‌گیری هم نبود. درون بشکه سیاه بود و بیرونش سرد. 
شمارش گالن‌های پر و خالی برای مردم دشوار بود چون او در چشم به هم زدنی یکی را از چرخ‌ا‌ش بیرون می‌کشید و بعد از تخلیه به‌گونه‌ای ترتیب گالن‌ها را به هم می‌زد که کسی نمی‌فهمید از کدام ردیف خالی کرده. از طرفی نمی‌خواستند با رستم کل بیندازند که به گالن‌ها دست بزنند. حتی کسی تخم نمی‌کرد به بشکه یخ‌زده دست بزند؛ یا باید جلوی سرما کنارش می‌ایستادی و نظارت دورادوری می‌کردی یا به او اعتماد می‌کردی. شاید تحمل نکردن سرما برای اندازه‌گیری، خرج روی دست مشتری می‌گذاشت!
×××
شکایت مردم برای رستم اهمیتی نداشت. فقط گاهی به‌عمد با تأخیر می‌آمد تا مردم مثل سگ از سرما بلرزند و قدرش را بدانند! مردم هم فهمیده بودند و خیلی پی اعتراضشان را نمی‌گرفتند چراکه حتی اگر آب هم می‌فروخت، کافی بود فقط اندکی بوی نفت بدهد! همین بوی نفت آنان را دل‌خوش می‌کرد که از سرما نخواهند مٌرد!
www.Soroushane.ir


5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
trackback

[…] جنگ و فقر و سرما مزید بر علت بود. حتی گالن‌های نفت رستم‌نفت‌کش هم گرممان نمی کرد! اما تمام مقاطع سنی‌ام همین‌گونه بود […]

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
1
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x