کسی که فلسفه بلد است تقریباً شبیه کسی است که فرایند و ارزش فرایند را بلد است!
در طبقهبندی اذهان آدمی به دو دستهی کلی میرسیم اینکه عدهی کثیری درگیرودار چم وخم زندگیاند بیآنکه در معنای آن غوطهور شوند و یک عدهی قلیل معناگرایند بیآنکه چندان درگیر روزمرگیهای عمر باشند.
بیرون کشیدن معنا از دل هر چیزی یعنی درک فراگیر؛ و این کاری سخت، چندوجهی و چندبعدی است. بخاطر همین است که تعداد فلسفهدانان، روشنفکران و بازاندیشان و متخصصان فرایندها و استانداردها و چارچوبها بسیار کمترست.
کسی که فلسفه را بفهمد شبیه برنامهنویسی است که بیشتر از کد زدن، الگوریتم را میفهمد. مهم الگوریتم است مابقی فقط پلتفرم و زبان است!
×××
همین موضوع در شغل نیز صادق است؛ آنچنان که یک نفر نگاه فرایندی دارد و یک نفر نگاه عملیاتی.
کسی که نگاه فرایندی دارد صفرتاصد کار را میفهمد و چون فرایند را درک کرده زودتر، سادهتر و قویتر آنرا بهبود میدهد و یا به سرانجام میرساند؛ درحالیکه کسی که فقط تمرکزش بر کار اجرایی است هم از سرچشمه بیاطلاع است و هم از مسیر. و مدام در یک چرخهی پرتکرار و فرسوده میچرخد به امید اینکه کارش را به اتمام برساند و فقط درگوشهای ایستاده و کاری که به او محول شده را انجام میدهد. بیآنکه تصویر بزرگی از تمام روال در ذهن داشته باشد... و چون درکی از مقصد و تمام متغیرها و ثباتهای قبل، حین و بعد ندارد کمترین بهبود را میتواند رقم بزند.
نگاه آدم فرایندی، تسلط بر روال است و نگاه آدم عملیاتی، تسلط بر کار خویشتن.
نگاه آدم فرایندی، روی همه چیز سایه میاندازد و نگاه آدم عملیاتی، فقط روی کاری که دارد.
×××
با اینحال این جهان به هردوی این آدمها نیاز دارد.
ولی بیشتر از آنکه ما به آدم کننده نیاز داشته باشیم به آدمی نیاز داریم که راه را هموار کند؛ صفرتاصد مسیر را نشان دهد؛ مشکل را تسهیل کند و ما را لااقل از چاه به چاله برساند!
×××
اگر آدم فرایندی بیشتری داشتیم بهتر از آدم عملیاتی بود.
اگر مشاور داشتیم بهتر از معلمی بود که فقط میخواهد درس بدهد.
اگر مدیر استراتژیک داشتیم بهتر از مدیر انقلابی بود!
و الی آخر...
×××
الگوریتم زندگی، درک زندگی است وگرنه همه که زندگی میکنند!