تنهایی آدمی زمانی خیلی بهچشم میآید که در عادتها خود را گم میکند و از عادتهای روزانه و تکراری، دلزده میشود اما بعدها دلتنگ همین عادات میشود که شکل خاطره به خود گرفته.
شبیه کسی که هر روز موسیقی تکراری ملالآوری گوش میدهد و بعد که رهایش میکند هرجایی آن موسیقی را بشنود دلتنگ روزهایی میشود که آن را گوش میداده.
عطر و بو، حس و حال، مکانها و ساعات، حرفها و کارها و نگاهها، همگی در یک تکرار حزنانگیز، به خاطرهانگیزترین چیزهای زندگی مبدل میشوند و سازندهی احساسات آتی ما.
این احساسات برآمده از یادآوری خاطرات، چه خوب باشند چه بد ما را همراه خود میبرند...
×××
در این بین، یک دست اتفاقات هست که تکرار نشدنیاند، خاص و یکتا هستند. تا انتهای عمر هم تکرار نمیشوند، و چون تکرار نمیشوند شمهای از آن را جستجو میکنیم در یک شخص دیگر، در یک حال و هوای دیگر و در یک مکان دیگر.
شبیه دیوار سیمانی که هنوز گوشهای از آن فراموش شده و کاهلگی است و تو را ميبرد به اعماق یک دیوار کاملا کاهگلی در گذشته که فقط یکبار دیدهای.
یا شببه شيوهی لبخند یک نفر که تو را میبرد به یاد کسی که فقط یکبار با او بودی.
اما هیچکدام همانی نیست که یکبار تجربهاش کردهای!
و این شمهها و چشمهها، دلخوشی و توهم ماست برای بازآفرینی تکرار یک چیز بیتکرار!
×××
با این حال ما آدمها مجموعهای از اتفاقات تکراری و یکتاییم و چنان بدان عادت میکنیم که خاطرهانگیزترین میشود. و از یادآوری پوچش کیفوریم. لااقل برای خودمان.
شاید بیش از حد تنهاییم و بدنبال کورسویی از بودن میگردیم...
شاید میدانیم که هیچی نیستیم.
شاید به این یقین رسیدیم که همهی اتفاقات زندگی، تکراری نیستند حتی خود زندگی که فقط یکبارست. و تنها کاری که بلدیم این است که تا وقتی هستیم باید آنرا در همه جا و همه حال بجوییم... هرچند ضمیر ناخودآگاه ما خود، آگاه است و خوب میداند زندگی، هرگز تکرار نمیشود!
×××
زندگی، فقط یکبار است؛ مرگ هم!
www.Soroushane.ir