هادی احمدی (سروش):

درست دم آسانسور، سوسکی را دیدم.
سوسک بزرگی بود و به همان اندازه چندش و حال‌بهم‌زن.
با دست و پاهای اَره‌مانندش و بدن هایلایت شده‌ی سرخ‌رنگش، یک حشره‌ی حشری به نظر می‌رسید. خون آدم را به جوش می‌آورد؛ هم دوست داشتی بپری روی‌اش و نفله‌اش کنی و هم ترس این را داری که نکند بپرد روی‌ات و با ورجه‌وورجه از کِش تُنبانت رد شود و به فیهاخالدونت برود و یک اَره بکشد لای نقطه‌ی حساس بدنت و تمام!
×××
داشت برای خودش دوردور می‌کرد. غافل از این‌که یکی حواسش به او هست. جستم و در مقابلش ایستادم.
شبکه‌ی اینترنت سوسک‌ها، لوله‌کشی به‌هم پیوسته‌ی فاضلاب شهری است! اگرچه موجودات ارزشمندی برای زمین هستند اما آدمی چنین ارزشی برایش قائل نیست. بخصوص در بهداشت شهری.
×××
فهمید جلویش ایستاده‌ام.
خشکش زد و خود را به موش‌مردگی؛ ظاهراً پی برد که نیّت من نیّت خیر نیست! وقتی‌که دید اوضاع قاراشمیش است رفت کنجی، ولی هنوز شاخک‌هایش پیدا بود. شاخک‌های لرزان و درازش مرتب داشت فضای اطراف را کاوش می‌کرد؛ خوب می‌دانست من نرفته‌ام.
درست دقایق بسیاری منتظرش ماندم و نظاره‌گر حرکات شاخک‌هایش بودم. او تمام مدت می‌دانست من منتظرشم! شاخک‌هایش خیلی خوب می‌دیدند و خیلی خوب بو می‌کشیدند.
×××
یا باید به کشتنش راضی می‌شدم و یا قیدش را می‌زدم. اما تصمیمم را گرفته بودم. می‌دانستم اگر بخواهم لگدش کنم احتمال فرار کردنش بسیار است. نمی‌خواستم چنین موجودی مجال جولان داشته باشد!
حضور سوسک، گوش‌‌های آدم را درست عین شاخک‌هایش به لرزه می‌اندازد. بدن آدم مورمور می‌شود. اصلاً سوسک، مرد و زن ندارد برای هردو انگار به یک اندازه چندش است. فقط مردان قصی‌القلب‌ترند و راحت له‌شان می‌کنند..
تلنگری به آن کنج زدم؛ نگران و شتابان بیرون جهید اما بدن سنگینش جلوی سرعتش را می‌گرفت و من در میان ترس و تنفر، با خونسردی بیرحمانه‌ دستمال کهنه‌ای روی آن انداختم، شبیه تور ماهیگیری؛ و گرفتار شد.
دستمال را برداشتم.
سوسک بدبخت درست در دستم بود؛ لای تاروپود دستمال کهنه که هیچ راه مفری برایش نبود. لااقل این‌گونه گمان می‌کردم!
دستمال را چند لایه روی هم تاباندم و به طرز عجیبی و بدون هیچ تماس دستی، فشردمش. آنقدر که صدای قروچ شدن بدن سختش را شنیدم و سپس کهنه‌ی حاوی جنازه‌ی سوسک را در نایلونی انداختم درش را بستم و به بیرون بردم!
هیچ‌وقت با اینهمه تنفر حشره‌ای را نکشته بودم.
شاید هم در رفته بود و سوسکی در آن دستمال نبود و فقط دستمال خالی را پرت کردم!
×××
اگر جثه‌اش ریز بود مطمئناً از دستم در می‌رفت.
بدن بزرگش نشان از این داشت که سوسک فاضلابی است. شبیه موش فاضلابی، شبیه اشعار فاضلابی؛ شبیه مکان‌ها و سازمان‌های فاضلابی، شبیه حکومت‌های فاضلابی و شبیه آدم‌های فاضلابی!
نمی‌دانم چرا هر چیز فاضلابی، بزرگ‌تر از حد معقول است!؟
نمی‌دانم چرا هر چیز الکی بزرگ را برنمی‌تابم!؟
#مهسا_امینی #نرگس_محمدی
www.Soroushane.ir


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x