نخواستم از عبای اشرفی اصفهانی بالا بروم؛ بجای آن از کمر همت گذشتم و عمامهی حکیم را دور زدم؛ رفتم و رفتم تا به یادگار ناماندگار امام بخندم. از غیاب ولیعصر دراز رسیدم به پاسداران، چندتا بد و بیراه به آنان گفتم و رفتم تا یک کهنه بکشم روی کلهی کچل شریعتی؛
درست ابتدای میرزای شیرازی از لج او یک سیگار تنباکو آتش زدم و دود کردم. کتاب داستان ماستان(!) مطهری را انداختم توی دامن مفتح. او نیز فوراً آن را زیر عبایش قایم کرد تا به یاد منبرهای دانشگاهی بیفتد که گفت حوزه است!
برگشتم و چندتا سنگ هم پرت کردم سمت فلسطین.
به مدرس، درسی دادم که حالاحالاها یادش نمیرفت؛ یک اسکناس ده تومانی زنگزده، از شیشه انداختم پایین که روی آن نوشته بودم به .... عمهات بخند که میگفتی سیاست ما عین دیانت ما و دیانت ما عین سیاست ماست!
×××
پس از آن آهسته صدر را ذیل پاهایم گذاشتم و سپس به سمت دیگری روانه شدم.
نمیخواستم بروم به بهشت. چون آنجا توهمی بیش نیست. سرش را کج کردم و مسیر را ادامه دادم. در لالهزار هم خبری از لاله نبود؛ بجز زار.
از ابتدای کثافت انقلاب اسلامی تا جمهوری، جیحونی از کارگر بود از کارگر جنوبی تا کارگر شمالی! حتی نقل است که اسکندر مقدونی آن حوالی به درد نداری بیمار شد و آنجا شد اسکندری.
از کوچه پس کوچه گذشتم. تونل توحید به جز سیاهی راهی نداشت. حتی نمیشد نفس کشید. فهمیدم توحید، یعنی سیاهی!
×××
میخواستم فقط یک لبخند ببینم. اینهمه راه را پیمودم برای دیدن یک لبخند از ته دل. ولی نبود. این شهر با هرچه لبخند است قهر کرده. تهران نیست که، قهران است!
خیلی خسته شدم. اینهمه خیابان و میدان و تونل ملاصفت، تمام انرژیام را گرفت و هر تجربهی تاریخی تلخی که وجود داشت روانم را خراشید. کجا میشود یک لبخند دید؟ کجا باید بروم!؟ آخ یادم آمد آزادی!
اگر یک نام، اصالت داشته باشد آن آزادی است؛ اگر یک جایی بشود لبخند را دید آنجا آزادی است؛
اما ترافیک سنگینی است؛ همه جا قفل شده. با اینهمه آدم بیحال و خودرویی که نای حرکت ندارند به هیچ جایی نمیشود رسید...
اه. گندش را بزنم. این ویز هم که فیلتر شده، راه میانبری نیست!
امیدی نیست برسم. یعنی تا صبح میرسم!؟
#مهسا_امینی #مهدی_لیلازی
www.Soroushane.ir