هادی احمدی (سروش):

هر روز صبح، مجبور بودم بروم سر دست خواهرم.
سر دست، یعنی لحظه‌ای که او شروع می‌کرد به بافتن فرش یا گلیم، باید وارد اتاقش می‌شدم و به هنگام ورودم، اولین گره را به قالی‌اش می‌زد.
او باور داشت که من خوش‌قدمم، پا سبکم، خجسته پی‌ام و یا مبارک‌قدم. چون بعد از حضورم، تا شب چندین رج می‌بافت‌. اگر دیگران خواسته یا ناخواسته سر دستش می‌رفتند تا شب عاطل و باطل بود و کلافه؛ که چرا یک گره هم نتوانسته بزند؟!
او برای این‌که من بروم سر دستش، سرودست می‌شکست!
×××
می‌گفت، پشت در بایست تا خبرت کنم.
از این‌که لحظاتی معطلم می‌کرد تا پشت قالی بنشیند، یک نخ را بکشد [نخ سیگار نه، نخ قالی!] و آماده‌ی گره زدن شود، عصبی می‌شدم.
بارها می‌پرسیدم،"بیام تو؟" می‌گفت، نه صبر کن. اگر عجله داشتم بدون این‌که مجدد کسب اجازه کنم داخل می‌شدم،؛ او عصبانی می‌شد اما من می‌زدم روی دوشش و می‌گفتم" عا اومدم" و بعدش سریع خداحافظی می‌کردم.
بعبارتی گله از گردن می‌انداختم وگرنه هیچ میلی نداشتم به این حرکت، که در نظرم احمقانه می‌نمود.
×××
چقدر این درست بود یا نه، مشخص نیست؛ ولی ظاهرآ از ورود من، انگیزه می‌گرفت؛ با این‌که چند برادر دیگر هم داشت ولی همه را بدقدم می‌پنداشت و فقط و فقط انتخابش من بودم. اگرچه بسیاری اوقات هندوانه زیر بغلم می‌گذاشت و مشتاقانه می‌رفتم سر دستش، اما گاهی نیز با تمام انزجار و عصبانیتم می‌رفتم حتی چندبار دعوا هم کردیم!
اگر نفرت مرا از این حرکت تکراری روزانه می‌دانست، قطعا مرا بدقدم‌تر از هرکسی می‌پنداشت.
×××
بافتن قالی، اگرچه منبع درآمدی برای خانواده بود اما فعالیتی بسیار پرزحمت بود. تهیه‌ و حمل دار سنگین چوبی یا آهنی، بردن نخ و الیاف سفید به نزد رنگرزی برای‌رنگ کردن آنها به محله‌ی یهودی‌نشین چله‌کشی، بریدن قالی، جمع کردن و به بازار بردن و فروختنش، و چندین فعالیت دیگر، حسابی روی مخ بود. اما همه‌ی اینها در کنار سرکشی روزانه یک خوش‌قدم، چیز آزاردهنده‌ای نبود.
اما وقتی اثر زیبا و بافته شده‌ی او را می‌دیدی لذت می‌بردی.
مطمئن بودم درد داشت فروختن اثری که شب و روزش را روی آن گذاشته!
×××
هر گره‌ای که خواهرم می‌زد، گره‌ای از زندگی‌مان را می‌گشود؛ اما آن‌زمان درک درستی نداشتم که این را بفهمم و با تمام انرژی‌ام بروم سر دستش تا حتی اگر از قدوم مبارک نفعی نبرد لااقل از کلام مثبت و انگیزشی، به هيجان بیشتری برسد!
او در میان انبوهی از مشکلات زندگی، جوانی، فقر و کار طاقت‌فرسای بافتن، نیازمند انگيزه بود. لااقل به اندازه‌‌ی یک نفر که دوستش دارد تا احساس تنهایی نکند.
×××
ازهررو، بدقدمی و خوش‌قدمی، هر دو خرافه‌اند. این‌که از قدوم یک نفر انرژی خوب می‌گیری حتی بیشتر از آنکه به او ربط داشته باشد به پس‌زمینه‌های ذهنی‌ات مربوط است. وگرنه هر آدمی می‌تواند بد باشد یا خوب؛ حتی آدم بدی که کار خوب می‌کند خوب است و آدم خوبی که کار بد می‌کند بد!
×××
چیزی که آموختم حسی است که از حضور دیگری می‌گیری، حتی اگر او دعوا به پا کند و یا با اکراه همراهی کند اما تو نیاز به تجدید انگیزه داری.
آدم‌ها به شدت محتاج تشویق یا ترغیب و یا همراهی از سوی دیگرانند. بخصوص از سوی کسی که احساس می‌کنی بیشتر دوستش داری.
www.Soroushane.ir


5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x