اتاق کارش مجلل بود. دعوت بودم تا یک راهکار نرمافزاری برای ادغام کل کاروکسبش ارائه کنم. اما چنان محو همدیگر شدیم که راجعبه تنها چیزی که صحبت نکردیم راهکار بود.
خیلی زود سفرهی دلش را باز کرد؛ از داشتهها و موفقیتها و مدارج و مدارکش گفت و از افتخارات و جوایز شرکتهایش.
دهها تندیس و جایزهی بلورین و طلایی روی قفسههای کتابخانهاش بود. کلی تابلو از مجوزات و مدارک و تقدیرنامه هم به درودیوار آویزان بود.
بحث رسید به اینجا که خیلی ثروتمند و موفق است و همیشه روی پای خودش بوده. اما صفحهای دیگر از زندگیاش را گشود که جالب بود.
×××
گفت، برای یک سفر تجاری رفتم ترکیه. شب رسیدم و با تاکسی از فرودگاه خارج شدم تا به هتل بروم. اما درست دم هتل چند نفر ریختند روی سرم و نوتبوک و کیف پول و ساعت مچی و گوشیام را در کسری از ثانیه بسرقت بردند.
این یعنی هرچه داشتم و نداشتم را از دست دادم، جز کفش و کتوشلوار تنم.
به یک آن خود را ته چاه بدبختی محض دیدم.
تاکنون اینقدر بدبختی را احساس نکرده بودم. غریبی، بیپولی، دوری و عدم دسترسی به وسیلهی ارتباطی، داشت دیوانهام میکرد.
منکه چندین ساختمان در شمال تهران و چندین شرکت و خودرو شاسیبلند، کلی سپردهی میلیاردی در بانک و کلی طلا و جواهرات و دلار در خانه داشتم و یک متمول بینیاز بودم اما درست در آن شب در شرایطی قرار گرفتم که نهتنها هیچ چیزی نداشتم بلکه هیچکسی را هم نداشتم.
هيچکدام از آن داراییها در دسترسم نبود. حتی یک لیر یا یک ریال. شمارهی هيچکسی، حفظ نبودم تا بهنحویی به او بزنگم. البته اگر کسی میپذیرفت که تلفن در اختیارم بگذارد!
هیچ مدرک شناسایی هم نداشتم تا بواسطهی آن نزد پلیس یا سفارت بروم. البته که در ازمیر ترکیه، نه کنسولگری هست و نه سفارت ایران.
من بارها از داراییهایم دور شده بودم اما تاکنون به این شکل "ریستور تو فکتوری" نشده بودم. دقيقا یک آدم بیهویت، بیاعتبار، فقیر و آواره بودم.
ترکیه که گاهی تفریحی میرفتم و میآمدم، شد بیگانهترین، دورترین و جهنمترین مکان دنیا.
هیچ جایی برایم وجود نداشت و نشانی هرجایی که میخواستم بروم تماما در گوشیام ثبتش کرده بودم و هیچ چیزی در اختیارم نبود که از این مخمصه خلاص شوم...
درست در اوج ثروت، هیچ نداشتم. یک شب زمستانی سرد تا صبح توی خیابانها بودم.
تتها چیزی که به ذهنم رسید این بود مهاجرت!
و روز بعد با هزار مکافات به ادارهی مهاجرت ازمیر ترکیه رفتم تا بعنوان پناهندهی غیرقانونی به ایران دیپورتم کنند!
اما آنان این قضیه را یک هفته لفتش دادند و من یک هفتهی تمام آواره و ندار، منتظر اخراج بودم! فکرش را بکن همیشه برعکس است، هیچ بیپناهی منتظر اخراج نیست ولی من بیپناهی بودم که باید اخراج میشدم!
بالاخره دیپورت شدم و تا مرز مرا رساندند؛ دست هزار نفر را بوسیدم و هزار بار ماجرا را گفتم تا باور کنند و یا از سر ترحم از مرز تا تبريز، و از تبریز تا تهران، سوارم کنند.
بالاخره رسیدم به تهران؛ اما هیچگاه اینقدر از نداشتن داشتهها در زمان و مکان مورد انتظار، نرنجیده بودم.
×××
نداشتن داشتهها شبیه داستان این روزهای ماست. در کشوری که سرشار از نعمت و ثروت است مردمش در این زمان و این مکان، هیچ ندارند؛ بواقع که رنجی بالاتر از نداشتن داشتهها نیست!
#مهسا_امینی #دیاکو_مهرنوایی
www.Soroushane.ir