گفتم:"مادر، چگونه است که من چراغ توأم؟ حال آنکه فقط عابری در کوچهباغ توأم؛ من بیخدایم و تو غرق دعا؛ من مهمانم و تو مهمانسرا؛ من رودم و تو بستر رود؛ من خوابم و تو غرق سرود؛ من بیوجودم و تو مملو از وجود؛ من جمودم و تو غمآلود؛
من هنر کنم سر برآرم از تن خاک، تو هنر کنی میروی افلاک؛ تو بارانی و من نمناک؛ تو گلستانی و من خاشاک؛ تو مخزن محبتی و معدن نعمت؛ من زحمتم و تو رحمت؛
من آتشم و تو اسفندی؛ من گدایم و تو با من ثروتمندی؟ بگو چگونه است که اينچنين آرزومندی؟
بهوقت دردم، دردمندی؛ بهوقت کامم، خرسندی؛ بهوقت رنجم، آبرومندی؛ بهوقت فقرم، ارزشمندی؛ کم بشور و کم بسوز؛ کم، دی شو و کم، تموز؛ که باقی نمیماند از تو شب و روز؛
آخ! مادرم، قدری بخواب که من بیدارم. لطفت را چطور بجای آرم؟ شادیت را برای من اندوختی؛ غرورت را برای من فروختی؛ دلت را به من دوختی و برای من سوختی؛ من در اوج چشمپوشی، ولی تو لباس عشقت را بر من میپوشی؟ لااقل این را خودت بپوش که نداری."
گفت:"در هر نفس، مرا همین بس، که تو داری!"
#گفتم_گفت
www.Soroushane.ir