برای یک استعلام کاری باید میرفتم جنوب.
در راه بازگشت ترجیح دادم صاف برنگردم منزل و بجای پرواز به تهران از حاشیهی خلیجفارس به سمت شمالغرب بروم تا بعد از خوزستان و لرستان، به کرمانشاه برسم.
×××
حدود ۲۵ سال از اولین دیدارم از کرمانشاه میگذشت.
از طاقبستان تا سراب قنبر، از بیستون تا سراب نیلوفر، مسیری بود که چندسال از عمرم را در آن گذرانده بودم. برای من این دو مسیر، هم حرکت از سمت تاریخ به طبیعت است و هم از سمت طبیعت به تاریخ.
حرکت از سمت حقیقت تاریخ بسوی سراب رؤیا و خیال به من میفهماند که کرمانشاه، یعنی آنچه که بودیم، اکنون نیستیم! ولی باید به سراب رؤیا دلخوش بود تا شاید به شکوه روزگاری که بودیم بازگردیم.
×××
کرمانشاه را بهشدت دوست دارم نه اینکه کوردم یا خاطرهانگیزست و یا اینکه در آن مدتی زیستهام. دوستش دارم چون یک سرزمین بیتکرار است. چون مملو از تاریخ و طبیعت است. چون آغشته به مردمانی است که بیش از هرجای دیگری دوستشان دارم.
شبیه کودکی خوشحال، که اسباببازیش را پیدا کرده تمام مسیر را پیاده و مشتاقانه از نظر گذراندم.
×××
دواندوان رفتم سمت خانهی کاهگلی که روزگاری خوابگاه دانشجوییام بود؛ اما شده بود زورخانه.
رفتم سمت حمامی که باید از چندین پله به زیرزمین میرفتی و با مردان درشتهیکل و سیبیلکلفت، لنگ میبستی به کمرت و خون حجامت دیگران با شاخ چسبیده به پشتشان را میدیدی؛ اما آنهم شده بود هتلبوتیک.
رفتم سمت خیاطی که درجهی سربازیام را چسباند روی لباسم؛ اما شده بود عطاری.
رفتم سر کوچهای که هر روز صبح دوتا کاک داغ ازش میخریدم تا با چایی بزنم بر بدن و باز برگردم سراغ مطالعهی فلسفه؛ اما یک کتابفروشی جایش را گرفته بود. با ابراهیم علوی ابی دوست داشتنی. که سالها بعد در یک تماس غیرمنتظره شگفتزدهام کرد.
کرمانشاه بود که مرا شب تا صبح، غرق در فلسفه کرد.
×××
رفتم چهارراه اجاق، گاراژ، شهناز، مسکن و...
نه؛ خیلی بزرگ شده بود؛ کلانشهری شده بود پر از پلها و زیرگذرها؛ عوض شده بود البته بجز نامهایش که هرگز عوض نمیشدند.
کرمانشاه، هنوز با نام میدانها و خیابانهای آخوندی، بیگانه است.
ولی مردمش همان مردم بود و طاق بستانش، بیستونش، سراب قنبر و سراب نیلوفرش همانی بود که جا گذاشته بودم.
از چمن فقط اسمش را شنیده بودم اما هنوز زنده بود!
×××
خسته بودم؛ از نیمههای شب گذشته بود و همهجا تعطیل شد. جز یک کافه.
کافه نادری محفل گرمی بود که هرگز نرفته بودم.
گفت، خوش آمدی ولی باعرض معذرت، نیم ساعت دیگر باید ببندم.
نه نمیشد. نباید میخوابیدم. باید تا صبح در کافهای، جایی بیدار میماندم تا یادآور روزهای گذشتهام شوم.
×××
دلیل بستنش، اجبار قانونی بود ولی وقتی دید نیمساعت برای یک مشتاق عاشق یعنی هیچ؛ مصرانه گفت، میمانی. من هم هستم. فقط در را از پشت بستم.
و من اتفاقی و البته ناخواسته به یک مهمانی خصوصی تا صبح دعوت شدم. یکایک مهمانان از راه رسیدند و من با جمع غریبی آشنا شدم که انگار ۲۵ سال پیش از کنارشان رفته بودم.
آنقدر خاکی، خودمانی و دوستداشتنی بودند که حس کردم این کافه را هزاران بار رفتهام.
با اینکه کافه، یک غار تنهایی است ولی تا خود صبح، گفتیم و نوشیدیم و خندیدیم، اما نه تنها، که در میان انبوهی از تنها.
کرمانشاه را دوست دارم چون هرگز در آن، یا تنها نبودم یا تنهایی را به تلخی احساس نکردم.
#مهسا_امینی #رامین_کرمی
www.Soroushane.ir