هادی احمدی (سروش):

این داستان واقعی است!
×××
رفتن اسلام!
آقا اسلام همسایه‌ی دیواربه‌دیوار ما اهل زنجان بود؛ سه دختر داشت و دو پسر، همگی قد و نیم‌قد. با همسرش گلی‌خانم به‌سختی روزگار را از سر می‌گذراندند ولی پسرهایش تیز و بز بودند البته در درس و مشق. دختران آفتاب مهتاب ندیده‌اش از هر دیدی پنهان بودند، بجز روزهای ابری و برفی که پشت‌بام را پارو می‌‌زدیم گاهی از داخل حیاطشان تصادفی دیده می‌شدند.
پسرانش گرزی شدند در سرما. مادرم مدام آن گرز را بهمراه درد و بلای پسران اسلام می‌زد توی سر ما؛ هيچ بهانه‌ای برای درس نخواندن نداشتیم حتی در آن اوضاع اسفبار اقتصادی. چون خانواده‌ی اسلام وضعیت به مراتب بدتری از ما داشتند ولی پسرانش درس‌خوان بودند. شاید درس و مشق ، بهانه‌ی مادرم بود تا کسی را بیابد که ما را مدام در ترازوی مقایسه بگذارد تا گلیم‌مان را از آب بکشیم و یا حرف گوش‌کن‌تر باشیم.
×××
اسلام مرد قدکوتاهی بود که زمستان‌ها دستفروشی می‌کرد و تابستان‌‌ها کارگری. اصلا در خانه نبود. او با مشقت و زحمت بسیاری خرج زندگی زن و بچه‌اش را می‌داد. همسرش بسیار قدردان شوهرش بود و می‌گفت اسلام دقیقه‌ای آرام نمی‌گیرد و مدام به فکر بچه‌هاست. اگر اسلام نباشد، اگر شب و روز کار نکند از گرسنگی می‌میریم. آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شویم، خانواده‌ام از هم می‌پاشد، پسرانم معتاد می‌شوند و دخترانم بدبخت. گلی‌خانم در چادر رنگ‌ و رو رفته با چهره‌ی محزونش گاهی می‌گریست و می‌گفت، دلم برای همسرم می‌سوزد؛ زندگی‌مان را مدیون اسلامیم؛ این اسلام است که ما را زنده نگه‌داشته.
از حجم تعریف و تمجید گلی‌خانم از همسرش متعجب بودیم زیرا چیزی نداشتند بجز یک لقمه نان بخور و نمیر.
اساسأ ما خانوادگی هم هرگز نه پارتی کسی شدیم و نه کسی پارتی ما شد در هیچ زمانی. چه برای خودمان چه برای دوست و آشنا. شاید از بی‌عرضگی‌مان است شاید هم از سادگی! وگرنه پدرم اگر این کاره بود شاید کاری برای اسلام دست و پا می‌کرد.
×××
تا آنکه مدتی بعد اسلام از داربست یک ساختمان که در آن مشغول کارگری بود سقوط کرد و درجا جان داد. اتفاق بسیار دردناک و ناروایی بود. رنج غیرقابل تحملی می‌نمود. بسیار غمگین شدیم، لابد بدون اسلام از گرسنگی می‌مردند، آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شدند، پسرانش معتاد و دخترانش بدبخت می‌شدند. زندگی آنان با این فقدان دلخراش، باید رو به نابودی می‌رفت اما برعکس، نرفت!
دیه به آنان تعلق گرفت و مالک آن ساختمان، دخترانش را هم دید و باب آشنایی و وصلت با اقوامش را به‌‌روی آنان گشود. پسر بزرگش خیلی زود گواهینامه‌ی رانندگی گرفت مدرکی که شبیه دکتری بود! ماشین خرید و با آن کار می‌کرد، چیزی که سال‌ها آرزوی ما بود به آن نمی‌رسیدیم! خانه‌ای که در آن مستاجر بودند را خریدند و ورق زندگی با رفتن اسلام، در مدت زمان کوتاهی چنان به نفع آنان برگشت که اصلآ قابل تصور و قابل قیاس با زمان زنده بودن اسلام نبود. اسلام اگر هزار سال هم کار می‌کرد جز تامین نان شب، پیشرفتی حاصل نمی‌کرد اما با رفتن اتفاقی‌اش، ناخواسته بزرگترین هدیه‌ و لطفی که می‌توانست بکند را در حق زن و بچه‌هایش کرد.
گلی‌خانم، دیگر زن رنجوری نبود‌ گل از چادر و صورتش می‌شکفد. اما دیگر خود را مدیون همسرش نمی‌دید. هیچگاه نگفت این مرگ اسلام بود که زندگی‌شان را از این رو به آن رو کرده؛ با این‌که چیزی که برای آنان آمد داشت، از رفتن اسلام بود!
×××
این ماجرا و این تشابه اسمی بسیار قابل تأمل است. گاه‌گاهی ذهنم درگیرش می‌شود.
www.Soroushane.ir


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x