ساقی!
مرا در بند خود کردی، به می دادن تو ای ساقی
نگو بر من شدی عاشق، به می خوردن تو مشتاقی
من از عشقی گریزانم که در مستی شوم آزاد
مرا بستی به بندی نو، اسارت بر دلم باقی
ببین ماتم زده جانم از آن هجران بیپایان
نبین این روی آرامم، که پیدا نیست اعماقی
فرو رفتم به مردابی، رهاییها که ممکن نیست
از آن چاله به این چاهم، چه مردابی، چه باتلاقی!
×××
نمیشورد دگر این می، تمام درد و غمهایم
دمی بی می که ییلاقم، دمی با می که قشلاقی
خوشا با می سرافرازی، خوشا بی می که بیدردی
لبت چون آن لب باده، که خوش رنگی و قبراقی
از آن و این گرفتارم، من و دلبستگیهایم
بده جامی، نده جامی، نمیدانم. تو خلاقی!
تنت چون آشیانی شد و یا چون دام برنایی
عجب مشتاق این دامم، بزن هر دم تو شلاقی
من از دلتنگیام بخشم تمام هست و نیستم را
بده یک جرعهای دیگر، از آن گیلاس براقی
www.Soroushane.ir