جمعهها درست راس ساعت ۸ صبح بهزور از خواب شیرین بیدارمان میکردند و با اکراه جمع میشدیم تا بههمراه پدر برویم حمام عمومی شهر. بغچه بهدست حاوی لباسهای تمیز و یک قالب صابون لای آنها، شبیه جوجههای زشت و سیاه و لاغر، بهصف میشدیم و پس از ورود به رختکن و لخت شدنهایی پر از خجالت و ترس از دیده نشدن فلان جا، به تالار پرسروصدایی وارد میشدیم که هرکسی درحال چرکتراشی از پیکرهای خود بود بهنحوی که بعد از حمام، آدم دیگری میشدند.
هیچکس حواسش به دیگری نبود. اما همچنان خجالت میکشیدیم و مدام نگران بودیم که نکند جایی از حیایمان بیرون بزند و کونلخت در انظار دیده شویم!
لباسهای تمیز، در انتظار تمیزی ما توی کمد رختکن ساعتها منتظر میماندند تا بر تن کیسه کشیده شده که صدها لایه از آن بهزور زبری کیسه و دستان قدرتمند پدر، لایهبرداری شده و چرکهایش لایروبی میشد، تن را بپوشانند. بیچاره پدر از کت و کول میافتاد اما در نظافت ما کم نمیگذاشت.
×××
حمام رفتن، عذاب بود آنهم برای ما که روزها غرق خاکوخول و دار و درخت بودیم اما برگشتن از حمام، تولدی دیگر بود برای تکرار زندگی، برای تکرار آلودگی. آنقدر میماندیم و تمیز میشدیم که لپها و نوک دماغمان برق میزد و لبهایمان صورتیتر از هر زمانی میشد؛ درست عین یک دسته تربچهی تر و تازه و گردالی!
ساعتها ماندن در انجمن پاکستانیهای عریان! و بازی با آب، کف دستان را چروک و روی دستان را براق و صاف میکرد. سیاهپوست میرفتیم و سفیدپوست برمیگشتیم آنقدر تمیز میشدیم که تا یک هفته عین مهتابی میدرخشیدیم.
×××
حمام رفتن عذاب بود اما نه هنگامیکه با مادرم میرفتم. خوب یاد دارم، تا چهارسالگی بهمراه مادرم به حمام عمومی شهر میرفتم. در بخش زنان آنقدر کنجکاو بودم و بدن لختشان را از نظر میگذراندم که حد نداشت. موهای بلند و سیاه و حنایی روی بدنهای عریان، گاهی دلفریب بود و گاهی ترسناک. سینههای برجسته دختران تازه بلوغ و زنان جوان هیچ نگاه جنسیتی به من نمیداد جز اینکه شاید بشود از یکیشان شیر نوشید چون هنوز خیلی کوچولو بودم.
اما خیره شدن به زنان کار دستم داد. سینهی آویزان زنی که نشسته بود و خود را کیسه میکشید شبیه شلنگ باریک و دراز آتشنشانی و عین خمیر چنان کش آمده بود و روی کف حمام ول شد که با دیدنش ناخودآگاه باانگشت اشاره به او خندیدم. آن زن فهمید و حسابی داد و قال کرد که این بچه میفهمد! عاقبت حمامچی، دیگر نگذاشت یک پسر کوچولو با لقب جدید هیز بیتربیت به بخش حمام زنان برود و همین شد که پوستم زیر کیسههای محکم پدر چنان زخم و زیلی میشد که علاوه بر تمیزی تا هفتهها جای زخمش باقی میماند. فکر میکردم این تاوان دید زدن بدن زنان است؛ شاید هم تاوان فهمیدن و یا بازی با خاک.
×××
امروزه به لطف حمام خانگی هر روز حمام میروم. از شنبه تا جمعه. هر ساعتی از شبانهروز که میلم بکشد. هیچ خاک و خولی را تجربه نمیکنم. فقط دوش میگیرم تا خستگی روح را بشورم آن هم با دوشهای یک ربعی. وقت زیادی برای ساعتها ماندن در حمام را ندارم حتی اگر هم باشد نه خبری از صدای همهمهی آدمها هست نه از بوی واجبی، نه از کیسه و نه از دیدن بدنهای برهنه و گوناگون. بعد از حمام هم هیچوقت نوک دماغم برق نمیزند. پوستم از تمیزی زیاد، نمیسوزد. سفیدپوست میروم و سفیدپوست میآیم، همیشه تمیزم همیشه کثیف. هیچ تغییری حس نمیکنم جز اندکی خیسی. خیس از آب حمام نه، خیس از گریههای زیر دوش. به یاد گذشته و به یاد پدری که دیگر نیست.
www.Soroushane.ir