سقوط!
من سقوط را دیدم
وقتیکه برگی فروریخت بر زمین
وقتی چینی خانهمان بر زمین افتاد و شکست.
×××
سقوط را دیدم، هم این سو، هم آنسو
وقت ریزش آفتاب سوزان
وقت پرواز ناشیانهی قو
وقت تاراج آشیان پرستو.
×××
سقوط را دیدم
وقتی پیرمردی زمین خورد و بهزحمت بلند شد
وقتی قطرهی آخـــر باران با لبهی تیز ناودان
سرود وداع میخواند و بر کف کوچه ریخت.
×××
سقوط را دیدم؛ بهسادگی، بهآرامی، هرلحظه.
تا آنكه در آنسوی افتادنها، شکستنها و خُرد شدنها،
چیزی را دیدم كه در وجود من غریب بود و ناپیدا.
من، نسیم را دیدم، که از راه رسید...
آندم كه دستی بر تن مخملی گندمهای سبز میکشید
آندم كه غبار نشسته بر آینهی آسمان را میشست بیتردید.
آندم که بر دریا موجسواری میکرد
آری، نسیم را دیدم، نسیمی كه از عشق وزیدن گرفت؛
... و من عاشق شدم.
پیش آمد و مرا برداشت و نوشت: گفت: مكتوب است.
مرا پرواز آموخت و گفت: مرسوم است.
تن سردم را با پرتو آفتاب گرم کرد و گفت: خوب است؟
×××
راست میگفت، خوب بود ...
تا آنكه روزی این نسیم از من گذشت،
مرا نوشته بود، پاك شدم
مرا آسمانی كرد، خاك شدم
مرا پرواز آموخت و بیبال شدم
در نبودش، من اکنون با ریزش آفتاب، سرخ میشدم
×××
عشق ، مرا پیر كرد و زمین انداخت..
عشق، مرا شیشه كرد و از من شكستن ساخت!
و دانستم:
كه چه سخت شد، آدمی با عشق سقوط كند...
www.Soroushane.ir