دیروز از راستهی یک خیابان میگذشتم؛ مرد معلولی را دیدم که پاهایش به شکل عجیبی سیاه و متورم شده بود. نشسته بود و ناله میکرد، یک دستش را بالا نگه داشته بود تا مردم به او کمک کنند. دلم بدجوری سوخت، جلو رفتم و یک اسکناس کمکش کردم. اندکی دعای خیر کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
در فاصلهی اندکی از او، معلول دیگری را دیدم که دست نداشت ولی با پاهایش نقاشی میکشید. کمی به نحوهی کار کردنش خیره شدم و در دل تحسینش کردم نقاشیهایش با مداد و شیوهی قلم به پا گرفتنش! خلاقانه و زیبا بود اما چیزی ازش نخریدم و احساس کردم اگر کمکی بکنم ممکن است به او بربخورد. بنابراین به راهم ادامه دادم.
×××
داشتم با خود میگفتم، معلولیت به بدن نیست بلکه به ذهن است. ذهن که معلول باشد آدم به گدایی میافتد و شرافتش را کف خیابان میگذارد. ولی یکی که ذهنش معلول نیست، با رنج و آگاهی به دنبال هنر میرود.
×××
این دو نفر، تقریباً یک شرایط مشابه داشتند ولی اولی گدایی میکرد و دومی هنرش را میفروخت و جالب اینکه من به گدا پول دادم و به آن هنرمند نه.
فهمیدم پولی که به گدا میدهیم در ازای ترحمی است که به ما میفروشد!
فهمیدم من هم معلولیت ذهنی دارم!
www.Soroushane.ir