جوانی!
پیران همه در حسرت آن فصل جوانی
جویای بهارند و ولی نیست نشانی
آن فصل طرب رفت، خزان در پس او رفت
آمد که چنان زود، زمستان به گرانی
پندار غلط بود که آن سبزه در این خاک
میمانَد و افسوس نمانَد که زمانی
با پیری و فرسودگی و معرکهگیری
برنا نشوی پیر، چه باشی چه بمانی
جز حسرت دوران قدیم هیچ نماندهاست
بلبل نشوی گرچه به گلشن تو بخوانی
با رنگ و لعاب و قدح و باده و مستی
پیری، چه بخواهی چه نخواهی تو همانی!
یک لقمهی آسوده از آن خرخرهی تو
پایین نرود هیچ بجز خیسی نانی
هرچند که معیار دلت، سن و زمان نیست
از آن بدن خسته و فرسوده چه دانی!؟
گفتم به تو، بخشا که دلت را به نگاری
این عمر گران موج شد و در کف آنی!
آن جبر زمان آتش بر جان سروش است
چون از کف خود داده چنان فصل جوانی
www.Soroushane.ir