لاله میخواهی؟ بفرما!
هم برای دل بُردن، هم برای سر بریدن...
لاله دم در است؛ ببر. در ضمن کاری ندارد، بُریدن سر. در آغاز باید آن را مجنون کنی، تا بشود شبیه لالهی واژگون. آنگاه بیگدار، گلبرگهایش را از انتهای گلپوش بگیر و پرچمش را به اهتزاز درآر. تا دستانت از سرخی گلبرگهایش شود گلگون. کیف کن و حالش را ببر، به همین آسانی، به همین نامهربانی!
×××
این گلفروش، مدتهاست لالههایش را به حراج گذاشته. گاهی آنها را به چوب میزند و گاه به کوب. اهمیتی ندارد لالههایش داغدارند یا بر سر دار. اهمیتی ندارد به دست کودکی بیپروا میافتند یا به دست پیری نابینا. هر ننهقمری که میرسد از راه، چاقو به کمری دارد و داس و قمهای شبیه ماه. انگار گلفروش شریک قصاب است و خود رفیق ناباب!
گلفروش اجازه میدهد تا سر لالهای را از بیخ بِکَنی، اوست که میگذارد آن را پرپر کنی. اوست که بر سردر گلفروشیاش نوشته، لالهها مجانیاند.
شاید لالهها لالاند! چون بجای فریاد، داغ دل را در خود پنهان کردهاند و خود را بردهاند از یاد. فقط در ردیفی نامنظم، در اندیشهی دگرند و انتظار سربریدن همدیگر را نظارهگرند.
لاله باش، اما لال نه!
www.Soroushane.ir