دوستی مرا دید و به کناری کشید و گفت، هیس! هرچیزی را ننویس. مرا ببین، مردم زمین، حتی از علایقم بیخبرند و از سلایقم بیاثر. از حال و گذشتهام ناآگاهند و بیاطلاع. این شبکههای مجازی، پر از آدمهای جورواجور است و ناجور. غریب است و عالم فریب. خود شبکهها هم مملو از هوشاند و تو مدهوش. فقط چراغ خاموش! اطلاعات زیادی از خود منتشر میکنی که جایش اینجا نیست و نیست، جز در دل. گفتنش ملولم میکند و خجل. ولی این نصیحت مرا بجوی که باید ترسید از گفتن حرفهای مگوی.
---
گفت:"در شگفتم که چرا پرده برانداختهای؟
تو از احوال خودت، بیش که پرداختهای!؟
همه آگاه به افکاری از احساس توأند، خود به تیغ عبثی یکسره چون آختهای!؟
همه واقف شدن از حال دلت. نکند مست از این خانه برون تاختهای؟
قدر این لحظه ندانی به فنا خواهی رفت، نکند قدر چنین دم همه نشناختهای!؟
در جوابش گفتم:"به گمانم که تو خودباختهای!"