هیچ وقت از بالا به پایین به مردم نگاه نکردم. چه روزگاری که زین به پشتم بود، چه روزگاری که پشتم به زین.
نمیدانم آنهایی که از دماغ فیل میافتند چندِشاشان نمیشود!؟ لزج و چسبناک نیستند!؟ حتماً که هستند.
از طرفی آدمهای خاکی که دوست داشتنیترند به همان اندازه میتوانند کثیف و چندِش شوند شبیه خودم که هر روز لباسهایم را چندین بار میتکانم از بس خاکیام و یا بسیار پیش میآید که با تف یکی در هم میآمیزد و گِلی میشود.
مدیر فلان جا همکار و دوستم است و کارمند فلان جا هم. آبدارچی نیز همینطور و حتی زبالهگرد پایهثابت سطل سر کوچه نیز به همین شکل. بسیار با هم میگوییم میخندیم.
اما یک جای کار میلنگد. آدمها سوار میشوند. وقتی حدودی برایشان در نظر نگیری، نامحدود میتازند. ظرف آدمها کوچک و بزرگ دارد. یکی نمیفهمد چقدر باید پذیرای مهربانی باشد. فقط میگوید بریز! آنقدر که در انتها سرریز میشود و لباسهای خاکیات را گِلی میکند.
مدیر فلان شرکت، وقت و بیوقت انتظار کار مفت دارد بدون جبران مافات.
کارمند، انتظار دارد، چو تختهپاره بر موج رها شود کامل؛ بدون میل رسیدن به ساحل.
آبدارچی، دیگر مثل قدیما خم نمیشود؛ شبیه خطکش تی راستراست راه میرود ولی تی نمیکشد روی زمین.
زبالهگرد، محبت بیشتری میخواهد و به کم راضی نیست و خیلی ناراحت و حقبهجانب میگوید همین!؟
زمین را کِرم میزند از لطف زیاد باران!