تا جایی که سن من قد میدهد، اولین فرد مشهوری که کچل عمدی (سر از ته تراشیده) کرد، جمشید هاشمپور بود. او با کچلیاش حسابی محبوب و مشهورتر شد. کچلِ دلچسبی که سرش برق میزد و صافتر از صورتش بود. دیگر کچل به آن معنی ندیدم تا آنکه بعدها توی یک شرکت خودرویی، برخی کارشناسان فروش با کُت و شلوار مشکی، کراوات قرمز میزدند و سر را از بیخ میتراشیدند و به کلهی صافشان روغن میمالیدند و یک عینک دودی هم به چشم میزدند درست شبیه تصاویر بدنسازان و هنرپیشگان آمریکایی. آنان علیرغم داشتن موی زیبا، کچل زیبایی بودند و این پارادوکسی عجیب بود!
مو همیشه چیز زیبایی است. از یال و دُم اسب گرفته تا پشم گوسفند و کُرکِ رتیل!
کُرکِ رتیل، خیلی چندش بود نه!؟
اما من هرگز کچلی را دوست نداشتم چه کم چه از ته! یکجایی حسن کچل مایهی کُندذهنی بود حق هم داشتم که شبیه او نشوم اما یک جای دیگری ایکیوسان، پسری بود که با کلهی کچل و هوش زیادش، تمام مرزهای IQ را جابجا کرد. با این وصف نه جمشید هاشمپور توانست مرا ترغیب به سر تراشیدن بکند، نه آن آمریکاییها و نه کارشناسان فروش آن شرکت و نه ایکیوسان!
بنابراین همیشه از دست آن ماشینریشتراش دستی زنگزدهی پدرم که بیشتر از تراشیدن، موها را میکَند فرار میکردم. دورهی سربازی هم که بازداشت میشدم و هزاران کلک میزدم تا کچل نشوم. چرا باید اینقدر مقاومت میکردم برای این تغییر!؟
لابد چون فکر میکردم با کچلی، زشت و گوشتتلخ میشوم درحالیکه صورت و کلهی گِرد شبیه ۵ تمنی من، این نگرانیها را ندارد. شاید کلههای خربزهای کمی اعتمادبهنفس کمتری برای این کار داشته باشند. در کل هرگز کلهام را از ته نزدم. بخصوص با موهای جوگندمی که بهرحال زیبایی خودش را دارد. اما یک آن به این فکر کردم مگر کچلی چه ایرادی دارد؟ چرا زیبایی را در مو باید جست؟ اصلاً مگر کسی جز آینه و دیگران، روی سر مرا میبیند!؟ قرارست من زیبا باشم یا دیگران مرا زیبا ببینند!؟
یکهو بدون هیچ دلیلی هوس کردم این روزها کچل کنم. از ته ته. روغن هم میمالم فقط به یک دلیل که چرا اینهمه سال نخواستم کچل باشم!؟
فقط نمیدانم زده به سرم، یا فقط سرم را میخواهم بزنم!؟
آخرش کچل کردی یا نه؟
بله 🙂
به به آقا ورودت به جمعمون مبارک باشه، کچلا خفنن خلاصه. با خودت صفا کن.