هادی احمدی (سروش):

تا صبح داشتم راز و نیاز می‌کردم و با خدا حرف می‌زدم. گریان و نالان بارها سر به سجده نهادم؛ در چنین حالت‌هایی، حس می‌کردم خیلی به من نزدیک می‌شود. از سر شب تا دمدمای صبح زار می‌زدم و ازش طلب کمک می‌کردم و می‌خواستم مرا ببخشد و سنگین‌ترین غم زندگی‌ام را از روی دلم بردارد. این بار اولی بود که با تمام وجودم صدایش می‌کردم، تا آن‌که ندایی آمد و گفت:"بگیر بخواب! دمِ صبحه. باز کونت گُهی شده اومدی سراغم!؟"
تصور نمی‌کردم خدا با این لحن عامیانه و البته این‌قدر بی‌تربیت با من صحبت کند. فکر می‌کردم کسی دیگر است شاید یکی از اهالی زمین یا اهالی این خانه. اما او درست خودِ خدا بود. صدایش همان انعکاس توی فیلم‌ها را داشت. انتظار داشتم به‌گونه‌ای دیگر با من سخن بگوید؛ مؤدبانه، پُر از اسرار و پُر از ابهت. با جملات پراکنده که تا مدت‌ها به عمق حرف‌هایش فکر کنی تا سر از راز گفتارش دربیاوری. اما این‌گونه نبود. یک آن به این فکر کردم چرا انتظار دارم که خدا باید خیلی کتابی و محترمانه صحبت کند!؟‌ مگر غیر از این است که او بهتر از هرکسی و با هر زبانی با بنده‌اش حرف می‌زند!؟ در همین تفکرات بودم که بار دیگر همان جمله‌ را گفت. چنان شگفت‌زده شدم از این لحن خدا، که زدم زیر خنده. تا طلوع آفتاب شبیه یک دیوانه‌، قاه‌قاه می‌خندیدم. آن‌قدر خندیدم که اصلاً فراموش کردم غمی بر دلم سنگینی می‌کرد!


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x