نامهرسان بین دو نفر بودم. یکی عاشق بود و دیگری معشوق و چه بسیار که جای این دو عوض میشد. آن دو بر سر یک سوءتفاهم از هم دور شده بودند. به کمک من و نوشتن نامه، تلاش میکردند وصالی اتفاق بیفتد اما کاری که من میکردم این بود که آن رابطه را تا حد باریکی مو ببرم ولی پاره نشود.
اوایل به ازای هر نامهای که از نفر اول به نفر دوم میرساندم، هیچ حقالزحمهای نمیگرفتم. همینکه به من اعتماد کرده بودند برایم کافی بود اما رفتهرفته که تعداد مراسلات بر سر بحثهای فراوان، افزایش یافت، حس کردم وقت و انرژیام بیخود و بیجهت دارد از بین میرود و این کار، هیچ رهاوردی جز فرسودگی برای من به دنبال ندارد. باید کاری میکردم با بطور کل قید این کار را میزدم.
خیلی هم خوب این را فهمیدند. البته بعد از غرولندهایی که کردم!
پس از مدتها وقتی خبر مسرتبخشی را به یکیشان دادم، ۵ دینار به من مشتُلق داد. حتی حاضر بودند برای کسب لبخند رضایت دیگری، خیلی پول خرج کنند اما به من نمیدادند آنان به آیین خودشان این هزینهها را متحمل میشدند مثلاً گاهی دستهگلی را سر کوچه پرپر میکردند و گاهی چند نفر را به باد کتک میگرفتند و به آن کتکخورها پول میدادند تا قدرتنماییشان را به معشوق نشان دهند.
حضور من مفت تمام میشد و لذت عشق را چه در دلتنگی و چه در دلگشادی، فقط آن دو میبردند بنابراین خیلی رُک به هرکدام از آنان گفتم به ازای انتقال هر نامه باید ۵ دینار پول به من بدهند. ۵ دینار ناچیز بود برایشان. اما برای من خوب بود.
آنان رازهای مگوی زیادی داشتند. به کسی جز من نیز اطمینان نمیکردند بنابراین خیلی زود این پیشنهاد را پذیرفتند.
گاهی روزی یکبار و گاه روزی چند بار نامه بین آن دو ردوبدل میکردم و دلنوشتههای یکی را سربسته و محرمانه به دست دیگری میرساندم. آنقدر به من اعتماد داشتند که بسیاری اوقات همان لحظه که نامه را ازم میگرفتند، شروع به خواندنش میکردند، البته فقط با حرکت لبان و زمزمهی نامفهوم. اسم واقعیام چیز دیگری بود اما امین صدایم میکردند چون امانتدار دلنوشتههایشان بودم. اگر محتوای نامه، شیرین نوشته بود لبخندی روی لبانشان کش میآمد و اگر ترش نوشتهشده بود، اخم میکردند و به فکر فرومیرفتند. حتی گاهی مرا منتظر نگاه میداشتند تا سریعاً پاسخ کوبندهای را به یکدیگر بدهند تا نکند، احساس ناخوشایندشان از حرارت بیفتد. بیآنکه دقیقاً از محتوای نامه مطلع باشم بدون هیچ دخل و تصرفی آن را به گیرندهاش میدادم. هرچقدر دعوای آنان اوج میگرفت ردوبدل شدن تعداد نامهها بیشتر میشد زیرا همیشه برای رفع سوءتفاهم، توجیه بیشتری لازم است! و گاهی که بسیار آرام و مهربان قلمفرسایی میکردند، رابطهشان نزدیک میشد و درآمد من نیز از بین میرفت! اما مهمتر از درآمد، نقشی بود که دوست داشتم پررنگ باقی بماند.
گرم گرفتن رابطهی آنها باعث میشد که از دور فقط نظارهگر در کنار هم بودنشان باشم و احساس بیخاصیتی بکنم. من برای لقب امین، بسیار تلاش کرده بودم. هرچند خوب میدانستم که چه باشم چه نباشم حتی نگاههای از دورشان، هزاران حرف را ردوبدل میکرد. اما وجود و نقش من لازم بود. برای رسیدن یکی به دیگری! یا آنکه حداقل برای لذت بردن خودم.
بنابراین باید چنان حضور پررنگی میداشتم که احساس کنند که قرنها از هم دورند و برای وصال هر کاری باید بکنند. شبها به غاری پناه میبردم تا برای انجام بهتر نقشم، خوب بیندیشم و تمرکز کنم. این دو نفر اولین کسانی بودند که به من آنقدر ایمان داشتند که مرا پذیرفتند و برای تبادل احساسات و افکارشان به یکدیگر خیلی زود پذیرفتند.
در مراجعاتی که به غار تنهاییام داشتم به این فکر افتادم که در محتوای نامههایشان دست ببرم و به سلیقهی خودم تغییر دهم. اما این فکر خوبی نبود. شاید اگر همان روز نخست با دستخط خودم چیزی از طرف خودم برای هرکدامشان مینوشتم باور میکردند. بیتردید همیشه ابتدای هر چیزی آدمی آنقدر آیندهنگر نیست که به اینجا فکر کرده باشد، بیشترین تصمیمات، مطابق با تغییرات در بازهی زمانی است. شاید تنهاترین اشتباهم همین بود که بدون تغییر در نوشتار نویسنده، صاف مطلب را به دست خوانندهاش میرساندم؛ البته اکنون به آن برچسب اشتباه میزنم زیرا تا این زمان چیز مهمی نبود که درست باشد یا اشتباه. اشتباه، همان کار درستی که قبلاً انجام دادیم!
اگر همان اوایل غیرازاین، این کار را میکردم مطمئناً آنان هرگز بویی نمیبردند که این خط من است یا خط نویسنده. ولی اگر میشد که در محتوای نامهها دست ببرم میتوانستم یک روز قربانصدقهی دیگری بروم و روز دیگر به جهنم تهدیدش کنم. حتماً که این کشوقوس رسیدن و نارسیدنها و شیرینی و تلخروییها، فاصلهی این رابطه را گاهی کوتاه و گاهی بلند میکرد و با همین ترفند میشد تا ابد آنان را سر دواند. این وسط هم عشقشان از بین نمیرفت، چون خاصیت عشق در نرسیدن است! همچنین درآمدم و نقش من نیز پُررنگتر از همیشه باقی میماند! باید در آنچه منتقل میکردم یا دست میبردم یا از محتوایش مطلع میشدم. ولی دیگر دیر شده بود. دست بردن کار سختی بود و البته بیفایده. چون خیلی زود بو میبردند حتی پیش از من کسانی نامهرسان آن دو شده بودند که همچین خطایی کردند و اعتمادی که بهاشان داشتند از بین رفت. آن دو، خط یکدیگر را خوب میشناختند. بنابراین بجای دست بردن در محتوای نامه، ترجیح دادم تا پیش از تحویل نامه به مقصد، آن را بهخوبی مطالعه کنم تا از فحوایاش مطلع شوم، حتی یک نسخه رونوشت از آن نوشتم و نزد خوم نگه میداشتم. اکنون خوب میدانستم که چه نامهای دلچسب است و چه نامهای نچسب! اما اطلاع از محتوای مکاتبات ثمرهای نداشت زیرا اگر میفهمیدند که آنها را میخوانم دیگر از این نقش خارج میشدم. باید از این اطلاعاتی که به دست میآوردم نهایت بهره را میبردم.
باید منتفع میشدم باید بهگونهای وانمود میکردم که به من الهام شده که در چنین نامهای چه چیزی نوشتهشده تا خاص بودنم را بیشازپیش به رخ آنان بکشم، زیرا اینگونه حجم افشای رازهای مگویشان، بیشتر میشد و همین قدرت تأثیرگذاری مرا افزایش میداد. وگرنه فایدهی چندانی نداشت. بنابراین هر بار پیش از تحویل نامه، محتوایش را بهدقت تمام میخواندم و برای اجرای آن دستبهکار میشدم تا بهگونهای وانمود کنم که در عین بیاطلاعی از محتوای نامه، میدانم حامل چه خبری هستم! پس نمایشی همراستا با محتوای آن نامه برپا میکردم. نمایشی با زبان بدن و اشارات فراوان. آنچنانکه هرکدامشان پیش از گشودن نامه، چنان مشتاق توضیح و آمدن من شدند که هر بار خاصتر از قبل دیده میشدم و تکرار نامهها و نقش من، چیزی عادی و بیهوده به نظر نمیرسید!
من بجای نامهرسان مبدل به یک هنرمند و بازیگر تمامعیار نیز شدم. این حجم از توانایی و اعتماد به من باعث شد، نامهرسان بین سایر عاشقان و معشوقان دیگر نیز شوم!
×××
نامهای که نویدبخش عشق بود را علاوه بر دریافت ۵ دینار هزینهی انتقال، ۵ دینار هم مژدگانی میگرفتم. برای نامههای ناراحتکننده، نیازی به دریافت مژدگانی نبود. چون حجم ناراحتی آنان خود باعث تعدد ارسال و دریافت نامههای بیشتر میشد. برای اینکه اعتمادشان از بین نرود و شک نکنند که از محتوای نامهها اطلاع دارم، تنها چیزی که میگفتم این بود که فرستنده، وقتی نامه را به من داد، خیلی شادوشنگول بود، یا احساس کردم حالش خیلی بد است! بنابراین با این پسزمینه، فرد گیرنده حس میکرد، حال و هوای نامه چگونه است. حتی گاهی داستانپردازی میکردم و حواشی زیادی را به نحوهی دریافت نامه اضافه میکردم تا تنور دریافت مژدگانی داغ شود و یا خمیر این فاصله، تا جایی که ممکن است کش بیاید.
×××
هدف آن دو از نوشتن نامه، رسیدن و وصال بود و هدف من سخت کردن این مسیر! باید کاری میکردم به هم نرسند درعینحال که همدیگر را فراموش نکنند. کاری بس سخت اما کاملاً شدنی بود! اینگونه تا روزی که این نقش را بر عهده داشتم میتوانستم هم درآمد داشته باشم. هم امین باشم و هم بازیگر و درنهایت اینکه از تمام رازهای مگوی آن دو بهخوبی مطلع میشدم و مهمتر از همه، احساسات آن دو را خیلی خوب میتوانستم بازی دهم. من از این کار لذت میبردم! چه لذتی از این شیرینتر! پس وقتی حتی حامل پیام مثبتی بودم بهگونهای نقش بازی میکردم که این پیام مملو از طعنه است. در میان حجم مکاتبات غمانگیز و دشمنشاد، گاهی هم آبوتاب میدادم تا رشتهی باریک این رابطه از هم نگسلد و پیامآور دوستی باشم!
×××
تسلط بهظاهر الهامبخش من به محتوای مکاتبات، باعث شد آنان حس کنند من چقدر خوب درکشان میکنم و آنچه نوشتهشده با آنچه من فکر میکنم یا حس کردم یا خوابش را دیدم یا اینگونه تصور میکنم، تقریباً یکی است؛ بنابراین بیشازپیش مرا محبوب خود دانستند و البته محرم رازهای بیشتر. همین شد که دیگر، چنان به من اطمینان شدیدی داشتند که بدون اذن من کاری نمیکردند! حتی با دیدن من و نامهی جدید به کنجی میخزیدند و بلندبلند متن نامه را نیز پیش من میخواندند و همیشه از چگونگی پاسخ دادن بهطرف مقابل ازم راهنمایی میگرفتند و اینجا همان نقطهای بود که باید به آن میرسیدم. من نهفقط حامل پیام، بلکه بانی پیام هم شدم و به آنان دیکته میکردم.
اولی را مجاب میکردم تا هر چه دوست دارد را بنویسد اما با زبان لفافه. دومی چون از زبان سادهی مطالب پیشین تقریباً همهچیز دستگیرش میشد اکنون با دریافت نامههایی مملو از کنایه و ایهام و استعاره، قادر نبود نیت و حس و حال دقیق نویسنده را بفهمد و هر برداشتی که من میخواستم را از آن محتواهای شاعرانه میکرد. اینگونه شد که من راوی عشق آنان شدم. تا مدتها نقش من پررنگتر از عاشق و معشوق شده بود. بسیار پیش میآمد که اولی مرا به خانهاش فرامیخواند و برایم درد و دل میکرد و در انتها میگفت چه بنویسم!؟ و دومی برایم چیزهای زیادی خرید و چنان مورداحترام هر دویاشان بودم که اصلاً مطلب عشق را فراموش کرده بودند!
×××
زمان، آنقدر وقت ندارد که برای تمام نشدن چیزی منتظر بنشیند. بنابراین طول عمر نقش من و تلاطم احساسات آنان نیز حدی داشت. وقتی وصال در کار نباشد گویی هر تلاشی، آب در هاون کوبیدن است و رنجی بالاتر از یک کار بیهوده و تکراری نیست.
سالها از آن ماجرا گذشت، من نیز به زندگی خودم بازگشتم و دیگر این نقش را جذاب نمیدیدم اما شنیدم که اولی با تنهایی ازدواج کرد و دومی با یکی مثل خودش. آن دو هرگز به هم نرسیدند. اما مشخصاً همچنان عاشق و شیفتهی هم بودند. گاهی از دور به هم لبخند میزدند و گاهی چنان سرگرم زندگی جدید میشدند که اصلاً فراموش میکردند روزگاری هزاران نامه برای همدیگر ارسال میکردند. شاید این نرسیدنها نتیجهی سنگاندازیهای من بود. شاید نتیجهی لذت بود. درهرحال آن دو به لطف امین خواندن من، به لطف اعتماد به من و به علت افشای تمام رازهای مگو و حتی به دلیل تلاشم برای کجدار و مریز نگهداشتن چنین رابطهای، به وصال همدیگر نرسیدند. حتی پس از من سراغ هیچ نامهرسان دیگری نرفتند و خودشان نیز هیچ تلاشی برای محک زدن امکان وصال نکردند. ولی همچنان از من بهعنوان محبوبترین، رازدارترین و امینترین و پاکترین کسی که در زندگی دیده بودند یاد میکردند. من از این القاب همیشه به خودم میبالیدم. مرا عاشقی میپنداشتند که پیشتر به عشقش رسیده. در ناکامی وصال خود را مقصر میدانستند نه مرا. هرچند نمیدانستند که بجای گوش سپردن به ندای قلبشان، گوش به فرمان من بودند و آن یاوهگوییهای نوشته شده در نامه. من آخرین نامهرسانی بودم که آنان داشتند. من ماندم و یک نسخهی کامل از تمام نامههایی که حامل آنها بودم.