به پیرمرد رنجور و بیسوادی که حمالی میکرد، گفت، بجای حمالی طاقتفرسا، چند روز در خانه استراحت کن و دستمزد هم بگیر. فقط کافی بود بهعنوان آخرین نفر در دادگاه شهادت بدهد که دیده شاکی، فلان زمین را به متشاکی فروخته.
او هرگز دادگاه نرفته بود. اصلاً نمیدانست چگونه جایی است. روح پیرمرد حمال از آن زمین هم بیخبر بود اما جسم رنجورش، خیلی زود خبردار شد!
او حتی نمیدانست فرق شاکی و متشاکی چیست.
رأی دادگاه صادر شد. زمین به متشاکی رسید. زمینی که هرگز از آن او نبود!