دوستم گفت من آخرش تو را قهوهای میکنم! هر دو از این جمله غشغش میخندیدیم، چون این جمله دو پهلو بود؛ هم به قهوه اشاره داشت هم به قهوهای کردن! او قهوهخور تیری بود و سعی داشت مرا شبیه خود کند.
اولین باری که با او توی کافهای نشسته بودم گفت من اسپرسو سفارش میدهم، تو چی؟، تاکنون این اسم را شبیه بسیاری از چیزهای دیگر، نشنیده بودم. از طرفی خجالت میکشیدم که بفهمد من اسم این قهوه را نمیدانم. نمیدانستم اسپرسو چیست؟ وقتی ندانی چیست نمیفهمی خوب است یا بد؟ مورد انتخابت هست یا نه؟ چون نمیدانستم فقط انتخاب کردم! بنابراین برای همراهی کردن، برای تابع جمع بودن! سر تکان دادم و گفتم موافقم. همینی که برای خودت میگیری من هم میخواهم!
دو فنجان حقیر با پشیزی از قهوهی تلخ که ته فنجان سفید را سیاه کرده بود روبرویام ظاهر شد. اسپرسو آنقدر کم است که بهزور لبهای آدم را تَر میکند چه برسد به کام آدمی! برای منی که با تُنگ چایی میخوردم، قهوه به این اندازه، یعنی مسخره کردن لب و دهن! یعنی همان قهوهای کردن!
اکنون هربار که به کافه میرویم اسپرسو انتخابم نیست. نه بخاطر اینکه مقدارش کم است بلکه بخاطر اینکه میدانم چیست و نیازی نیست تابع جمع باشم؛
چون میدانم، پس میتوانم انتخاب کنم یا نکنم!