هادی احمدی (سروش):

همه‌ی پسران محل می‌خواستیم با کژال دوست شویم البته چیزی فراتر از دوستی!

او ترگل‌ورگل بود؛ موهای بوری داشت و چشمانی آبی. با پوست روشن و سینه‌های بر‌آمده و برجسته که حتی از زیر لباس کُردی بلند و لاجوردی‌‌اش به‌خوبی حجم آن پیدا بود. تصور این‌که زیر آن لباس‌ تنگ و نازکش چه چیزهای دیگری نهفته است، همه را دیوانه‌ی خود کرده بود. به‌واقع شبیه گنجینه‌ی پنهانی بود که هرکسی می‌خواست آن را ببیند و از نزدیک لمس کند. مملو از بلوغ بود. سرشار از حضور. بی‌رنگ بود اما بی‌رو نبود! بدون هیچ قلمِ آرایشی، هفت‌قلم زیبا بود. پُر حُجب و حیا بود و کمتر آفتابی می‌شد تا نکند آفتاب، شرم کند از حضور روشنش!

گاه‌گداری هم که سروکله‌اش پیدا می‌شد به طرز عجیبی پسرانی که هرکدام تا پیش‌ازاین، پیِ بازی و کاری بودند، در گوشه‌ای جمعشان شکل می‌گرفت. آن‌ها با چشم‌هایشان می‌خواستند او را تکه‌‌پاره کنند، این جمع شدن آنی، درست شبیه ریختن آب روی آجر جلوی آفتاب است، که پس از دقایقی از دل آجر بی‌تفاوت، صدها حشره‌ی بالدار، جان می‌گیرند.

نه عشوه‌ای می‌آمد و نه غمزه‌ای، بیچاره بی‌آنکه بداند حتی راه رفتن عادی‌اش، وسوسه‌ها در دل می‌انداخت، حشره‌ها! خلق می‌شد از عبور بی‌تفاوت و آرام‌اش!

موهایش اغلب بیرون بود و حجابی بر آن نداشت. تماشای پیچش و حرکت موهای بلند که تا روی کمرش چون بلندای آبشاری فرومی‌ریخت، کافی بود تا شب‌ها به یادش در بستر خواب، همه‌ دست به خود ارضایی بزنند. پسران مشتاق او، این را خیلی صریح به همدیگر می‌گفتند. تصور دیدن بدن لخت او آرزوی همه‌ی ما بود. نمی‌دانم تا پیش‌ازاین چکار می‌کردیم؟ که اکنون با دیدن آن دختر، دست از بازی و زندگی می‌شُستیم‌!

×××

هرکسی به شیوه‌ای سعی داشت خود را به او نزدیک کند. یکی نامه‌ی عاشقانه می‌نوشت و هنگام رد شدنش جلوی پایش می‌انداخت. یکی متلک بارش می‌کرد. یکی آن‌قدر خود را سبک می‌کرد و کمک‌حالش می‌شد تا او چیز سنگینی را برندارد. یکی رو نمی‌داد تا او مجذوبش شود! یکی تیپ می‌زد و کاکلش را با خرواری کتیرا، بالا می‌گرفت و خود را غرق عطر، آهسته از کنارش عبور می‌داد تا مشام آن دختر را کور از عطر و عشق خود کند. یکی سعی می‌کرد فارسی صحبت کند با او؛ چون حس می‌کرد این‌گونه باکلاس بودنش را به رخ آن دختر می‌کشد! دیگری هم جلوی در خانه‌اش شلوغ‌کاری و کتک‌کاری می‌کرد تا توجه او را به نر غالب جلب کند. ظاهراً هیچ‌کدام اثرگذار نبود. حتی اگر او اتفاقی و شاید هم عمدی، چیزی را بر زمین می‌انداخت همه خاک می‌شدند تا آن را به دستش برسانند!

او درست در بهترین نقطه‌ی سنی‌اش قرار داشت و آن پسرانی که به هوای دیدنش، جمع می‌شدند همگی هم‌سن و شاید هم اندکی کوچک‌تر از او بودند ولی این باعث نمی‌شد چیزی بنام فاصله‌ی سنی حس شود. هرچند بلوغ آن دختر، سر به فلک داشت اما همه‌ی پسران ولو هم‌سن ‌او، هنوز بر پشت لبشان، سبزه‌ی سبیل برنیامده بود. بااین‌وجود آرزو می‌کردند فرش شوند تا به عرش رفتن او را لحظه‌به‌لحظه در ذهن تجسم کنند!

×××

او نه برادری داشت و نه خواهری. عجیب بود که در آن زمان، دختری از چنین قوم و خانواده‌ای این‌گونه تنها فرزند باشد. پدر و مادر میان‌سالی داشت. خانواده‌ای گوشه‌گیر بودند. مادرش به‌شدت آرام بود و چندان مراوده‌ای با زنان همسایه که هر غروب، دم در خانه‌ای جمع می‌شدند برای غیبت کردن، نداشت. پدرش نیز با کسی لام تا کام حرف نمی‌زد. باید هم احساس غریبی می‌کردند چون تازه به این محل آمده بودند. غریبه‌هایی که با داشتن یک دختر زیبا، جایگاه ارزنده‌ای به دست آورده بودند و حضورشان خیلی بیشتر از سایر همسایگان جلب‌توجه می‌کرد. دختران زیادی در آن محله حضور داشتند اما از بس باهم رابطه‌های خانوادگی داشتیم که بیشتر شبیه خواهربرادر شده بودیم. ولی این دختر تازه‌وارد یک گزینه‌ی خاص و حلال‌وار بود که هرکسی قصد کام‌گیری از او را داشت.

×××

ایوان خانه‌شان درست روبروی ایوان خانه‌ی ما بود. از داخل حیاط با چند پله به درب ورودی راهرو مشرف می‌شد و از آن طریق می‌شد به اتاق‌های سمت راست و چپ دسترسی یافت. بیشتر از دیگران اوضاع خصوصی زندگی آن‌ها را زیر نظر داشتم به‌خوبی از ایوان، حیاط و پنجره‌ی اتاق‌هایشان را می‌شد ببینم. فاصله‌ی زیادی نبود اما تمام چشمانم باید تلسکوپ می‌شد برای دیدن ذره‌ذره‌ی حرکاتش و جزئیات بدن و رفتارش. همین موضوع باعث شد توجه او نیز به من که از دور، ساعت‌ها محو تماشایش می‌شدم و میخکوبش بودم جلب شود؛ البته درست‌تر آن‌که معذب شود!

گاهی به داخل حیاطشان می‌رفت. لباس‌های شسته شده‌اش را روی طناب پهن می‌کرد و گاهی کنار پنجره‌ی اتاق سمت راستی می‌نشست و نیم‌رخش را فقط می‌شد ببینم. زمانی هم که در آستانه‌ی ایوان خانه‌اش ظاهر می‌شد، سعی می‌کرد کمتر به پیرامون نگاه کند تا به‌واسطه‌ی حتی فاصله‌ی موجود، نگاهش اتفاقی در نگاهم گره‌ای نخورد، که نشود بازش کرد. دیدن هرروز و شب او، به لطف هم‌جواری خانه‌‌ی ما و آن‌ها، حسادت پسران محله را هم به دنبال داشت. آنان بارها ازم خواستند تا به ایوان خانه‌ی ما بیایند و او را دید بزنند که البته همیشه از حضور پدرم که مردی خشک بود و بچه‌های همسایگان را توله‌سگ می‌نامید واهمه داشتند.

گاهی دلم می‌لرزید که نگاه کردنم از دور، فرصت رفاقت با او را از بین ببرد. نگاه کردن از دور دقیقاً‌ همان دست روی دست گذاشتن است! بخصوص آن‌که دیگران از هیچ تلاشی فروگذار نبودند. گاهی نزدیکشان می‌شدم تا ترفندها و نتیجه‌ی تلاش رقبا را ارزیابی کنم. البته ارزیابی نبود. حسی مملو از نگرانی و ترس برای از دست دادن بود. از دست دادنی که هنوز در دستم نبود!

تیر همگی به سنگ می‌خورد. چنانچه، آن پسری که دیگران را به باد کتک می‌گرفت و لقب نر غالب را گرفت. اگرچه به‌خوبی توجه کژال را جلب می‌کرد. اما توجه‌ آن دختر به شکل دیگری بود او برای کسانی که کتک می‌خوردند، دلش می‌سوخت و آن نر غالب را از این برخورد زشت منع می‌کرد. بنابراین ترفند نر غالب در حیات اهل! بی‌نتیجه بود. او باید می‌رفت به حیات‌وحش. شاید ماده‌ای را با این روند می‌توانست به زیر بکشد. از شکست ترفند نر غالب فهمیدم، خشونت باب دل آن دختر نیست و مهربانی و نوع‌دوستی می‌تواند دلش را نرم کند.

آن‌یکی کفتر کاکل‌به‌سر بود، با ظاهر تمیز و بوی عطرش، حس خاص بودن می‌کرد از جلوی کژال که رژه می‌رفت، آن دختر راهش را کج می‌کرد و هرزگاهی نیز لب‌هایش به نشانه‌ی انزجار جمع می‌کرد. احتمالاً یا از بوی عطرش بدش می‌آمد یا از فیس و افاده‌ی آن پسر. از شکست ترفند کفتر کاکُل نیز فهمیدم، باید خاکی بود و عطری را نزنم که باب دل او نیست.

دلقک متلک‌گو، همیشه یک ناسزای آبدار نصیبش می‌شد این یعنی کژال، هر اهانتی را برنمی‌تابد.

نویسنده‌ی نامه‌های عاشقانه که به مرغ سخنگو لقب گرفت نیز، نوکش همیشه به زمین صاف می‌خورد و کج می‌شد! دست‌ودلش به شهامت بیشتر نمی‌رفت. حتی نتوانست یک‌بار نوشته‌ای را که بر سر راه آن دختر می‌انداخت به دست‌ودل کژال برساند. شاید اگر روی زمین نمی‌انداخت ترفندش می‌گرفت. قطعاً که آن دختر خم نمی‌شد برای برداشتن یک کاغذ پاره. شاید این را نوعی کوچک کردن خودش می‌دید. او که راست، راه می‌رفت همه خمیده می‌شدند از عبورش؛ اگر خَم می‌شد که دیگر هیچ، لابد همه راست می‌کردند!

آن‌یکی نیز که لفظ فارسی می‌آمد تا دل کژال را به دست آورد لقب کتاب فارسی به خود گرفت. به دیوار تکیه می‌زد و با عبور آن دختر، یک جمله یا بیت شعری را به فارسی می‌گفت. اما انگارنه‌انگار. گویی که کژال کَر است و لال. شاید هم می‌شنید و لذت می‌برد اما حیای دخترانه‌اش اجازه‌ی واکنش عاشقانه را نمی‌داد. تلاش‌های مابقی نیز ره به‌جایی نبرد.

علیرغم پُررویی پسران، هنوز چندان حیله‌های مردانه را در چنته نداشتند تا دلربایی کنند از او. آن‌چنان شهامت و جسارتی هم نداشتند تا خیلی صریح ابزار علاقه‌شان را به او عنوان کنند. چیزی که فهمیدم این بود که شاید این کلک‌ها اندکی فکر آن دختر را درگیر خود کند اما دلش را قطعاً موم نخواهد کرد.

×××

من فانوس روشن ایوان بودم و شب و روز، ساعات زیادی را مشغول دید زدن او. زنان همسایه خیلی خوب متوجه پریشانی و حیرانی پسرانشان شده بودند و البته مادرم. اما این را به‌حساب بچه بودنمان نادیده می‌گرفتند. باید اندکی سر از راز خانواده‌ی کژال درمی‌آوردم. در آن سه‌ماهه‌ی تابستان که همگی ولگرد کوچه‌ها بودیم و خبری از درس‌ومشق نبود. نمی‌شد فهمید کژال هم مدرسه می‌رود یا نه؟

بیشتر از همه من دیوانه‌ی او شدم چون جزئیات بیشتری از اندامش را می‌دیدم. خوبی مشرف بودن خانه‌‌ی ما به منزل آن‌ها همین بود. حتی گاهی می‌دیدم که لباس‌هایش را در همان اتاق همیشگی‌اش عوض می‌کند اگرچه پشت شیشه‌ی پرده آلود! چیز دقیقی معلوم نبود اما همان تصویر تار هم گویای همه‌چیز بود.

تا نزدیکی‌های مهرماه و شروع مدرسه، هیچ اتفاق خاص نیفتاد. من شبیه یک مجسمه‌ای نصب‌شده بر بالای ایوان، برای دیدن دوردست‌ها تراشیده شده بودم. او نیز شبیه همستر بازیگوش از سوراخش بیرون می‌آمد کمی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد و از ترس شکار نشدن، به داخل می‌خزید.

هیچ سرگرمیی دل‌انگیزی بالاتر از این نبود.

×××

کلاس‌های مدرسه شروع شد. بیست روز هم از مهر گذشت اما انگار قرار نبود آن دختر را به‌واسطه‌ی مدرسه رفتن در خیابان‌های شهر ببینیم. عادت من از بین نرفته بود باز به هنگام خروج از مدرسه دوان‌دوان به سمت خانه می‌آمدم تلسکوپ چشمانم را تنظیم می‌کردم تا او را رصد کنم، تا ببینم فاصله‌ی این ستاره‌ی سوزان به زمین کم شده یا نه؟ در یکی از همین روزها بود که دعوای او با پدرش را در حیاط می‌دیدم. او جیغ می‌کشید و پدرش نیز گیس‌هایش را. دلم چنان فروریخت که می‌خواستم پدرش را دربیاورم! از خانه بیرون پریدم و خود را به پشت در آهنی خانه‌شان که بسته بود رساندم. فهمیدم که موضوع دعوا بر سر چیست. او مدرسه می‌خواست برود و پدرش نمی‌گذاشت. حتی فهمیدم که او پدرش نیست و ناپدری‌اش است، این را بارها کژال به زبان آورد. با شنیدن‌ فریادهایشان از پشت در، قلبم تندتر می‌زد. فهمیدم که هر بگومگویی یک راز مگویی را فاش می‌کند! حرف‌های نگفته که شاید در یک تعامل و آرامش نسبی هرگز زده نمی‌شد اما در اولین برخورد لفظی یا فیزیکی، تمام این اسرار با عصبانیت بر زبان جاری می‌شود.

او دختر مادرش بود و از این‌که ناپدری‌اش کتکش می‌زد، سرش داد می‌زد و امرونهی‌اش می‌کرد به تنگ آمده بود. مادرش نیز فقط گریه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. حداقل من این‌گونه فکر می‌کردم چون جز شنیدن دو صدای زنانه و یک صدای خشمگین مردانه چیزی دیده نمی‌شد. شکافی از این عمیق‌تر و اسراری از این ناب‌تر نمی‌شد به دست آورد. دعوایشان روحم را می‌آزرد. ناپدری‌اش به دلیلی نامشخص اصرار داشت او در خانه بماند. شاید می‌خواست او را از دست ندهد و شاید هم او کمتر از پسران محله، مجذوب جذابیت‌های دخترخوانده‌اش نبود. به‌هرحال فریادی که بیشتر شنیده می‌شد این بود که دست به من نزن! افشای ناگفته‌های خانوادگی‌شان کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌داد. شک نداشتم که همیشه از راه شکاف‌ها زودتر می‌شود به نتیجه رسید اما چگونه؟ نمی‌دانستم.

بااین‌وجود، انگار که قاره‌ای را کشف کرده باشم، از چیزهایی مطلع شدم که بقیه بی‌اطلاع بودند و همین حس نزدیکی بیشتری به من داد.

×××

پس‌ازآن کژال را می‌دیدم که غمبار گوشه‌ی پنجره می‌نشیند و آرام و ساکت به نقطه‌ای نامعلوم، خیره شده. نه به داخل حیاطشان می‌رفت و نه‌چندان به ایوان می‌‌آمد.

چند باری خواستم هر طور شده در نبود ناپدری و مادرش به دیدنش بروم. حرف‌هایش را بشنوم و دلداری‌اش بدهم. به او بگویم که من از همه‌چیز اطلاع دارم. او را در آغوش بگیرم، نوازش کنم، ببوسم و...

هزاران بار این تصویر را به گونه‌های مختلف که بیشترش یک سناریو تکراری بود مرور می‌کردم و این موضوع چنان مغزم را درگیر خود کرد، که انگار می‌خواستم قهرمان داستانش باشم و ناجی زندگی‌اش. اما هیچ‌گاه او تنهای تنها نبود. هرچند من نیز هیچ‌گاه چنین شهامت و جسارتی نداشتم تا به این‌ اندازه به او نزدیک شوم. همان دید زدن از راه دور و اطلاع از اسرارشان، قدری دلم را تسکین می‌داد که بیشتر از همگان به او نزدیکم.

×××

یک ماه هم از مهر گذشت. هوا رو به سردی می‌گذاشت و خبری از زنان و مردان ویلان در کوچه‌های محله نبود. غروب یک روز پاییزی سرد، که تاریکی زودهنگام را به همراه داشت، بازهم صدای ناسزاگویی ناپدری‌اش شنیده می‌شد. فقط دیدم که کژال سراسیمه از داخل حیاط، از پله‌ها بالا رفت، درب ورودی راهرو را روی هم کوبید به نحوی که صدایش گوشم را آزرد. دیدم که خود را به اتاق سمت چپ رساند. اتاقی که کمتر به آن می‌رفت. اتفاقی در حال رقم خوردن بود اما نمی‌دانستم چیست. با تمام کنجکاوی و نگرانی نظاره‌گرش بودم. چند دقیقه هیچ رفت‌وآمدی نبود. ناپدری‌اش در گوشه‌ی حیاط نشسته بود و سیگار دست‌پیچ آماده می‌کرد. مادرش را هم نمی‌دیدم که خانه‌ هست یا نه؟

یک آن دیدم شعله‌ای بزرگ و متحرک در اتاق سمت چپ گسترش یافت و بخشی از آن به سمت راهرو، کشیده شد. نور این شعله به‌خوبی در آن غروب تار به چشم می‌آمد، ظاهراً کسی در آتش می‌سوخت و این‌طرف و آن‌طرف می‌کرد. تمام وجودم فروریخت. دست‌وپایم به لرزه افتاد. یک نفر از پشت شیشه‌ی در راهروی ورودی که میله‌های موازی و آهنی روی‌اش را گرفته بود می‌سوخت و با مشت به در می‌کوبید حتی صدا شکستن شیشه‌ی در به گوش رسید. انگار قادر به گشودن در نبود. شاید هم فریاد می‌زد که البته از بیرون شنیده نمی‌شد.

اصلاً نمی‌دانم چطور اما در کسری از ثانیه از ایوان پایین آمدم و دوان‌دوان به سمت خانه‌ی آن‌ها دویدم. درب خانه‌شان باز بود. از پله‌ها بالا رفتم و چهره‌ی ترسناک و گنگِ زنی را دیدم که در آتش می‌سوخت و خود را به درودیوار می‌کوبید. سعی داشت با دستانش از سوختن صورتش جلوگیری کند اما آتش تمام بدنش را فراگرفته بود. به‌خوبی صدای کوبیدن بدنش بر در آهنی و جیغ‌های آسمان‌خراش به گوش می‌رسید. ناپدری آن دختر هیچ واکنشی نشان نمی‌داد حتی جلوی ورودم را نگرفت. درب راهرو از پشت، قفل بود. با تمام قدرتم عقب رفتم و با لگد ده‌ها بار به آن کوبیدم و پس از تلاشی چندباره، بالاخره قفل، شکسته شد. گوی آتشینی شتاب‌زده از در بیرون پرید و من از ترس به عقب رانده شدم.

آن زنی که در آتش می‌سوخت، خود را از پله‌ها پرت کرد، روی کف حیاط. سپس به‌طرز معجزه‌آسایی، در لحظه‌ای جانگذار، سوزان و فریادکنان برخاست و به سمت کوچه دوید و همچنان در آتش می‌سوخت. این جیغ‌ها و صدای کوبیدن بر در و شعله‌ای بزرگ و لرزان آتش که در کوچه چون شهاب‌سنگی آواره، می‌چرخید، مردم را نیز خبردار کرد. آن زن خود را در خاک و خول داخل کوچه غلتاند و فریاد می‌زد سوختم. مشخصاً غریزه‌ی بقا سعی داشت او را از فنا رهایی بخشد. حتی اگر تصمیم شخصی‌اش این نبود. معلوم نبود خود را به آتش کشیده؟ یا او را به آتش کشیده‌اند؟ یا اتفاقی به آتش کشیده شده!؟ نای برخاستن نداشتم. هنوز در شوک این صحنه دل‌خراش بودم. بغضی سنگین، وزنم را روی پله‌ها ثابت نگه‌داشته بود. ازدحام مردم، باعث شد من هم به دنبالش به داخل کوچه بروم. مردمِ هیجان‌زده، پتویی را روی بدنش انداختند و پس از دقایقی بسیار، آتش، خاموش شد و دود غلیظی از زیر پتو به آسمان بلند شد.

صحنه‌ی وحشتناکی بود. همهمه‌ی مردم پیچید که این زن قصدش، خودکشی بوده. مادر کژال بود یا خود کژال؟ و یا شاید کسی دیگر؟ این زنی که سوخته کیست؟ هنوز دقیقاً مشخص نبود. نه اثری از آن دختر دیده می‌شد نه از مادرش. فقط یک جسد سوخته زیر پتو مدفون‌شده بود حتماً که مادر کژال خود را به آتش کشیده، شاید از این‌که نمی‌توانست جواب همسر دومش را بدهد این کار را کرده. به این فکر می‌کردم چرا باید زنی خود را به آتش بکشد؟ اصلاً چرا بیشتر زنان، خود را آتش می‌زنند؟ راه‌های زیادی برای خودکشی هست اما آتش به نظرم دردناک‌ترین نوع خودکشی است. همیشه خودکشی از نظر دیگران بر سر موضوعی بیخود است اما در نظر آنکس که این کار را می‌کند هر دلیلی می‌تواند بغرنج‌ترین باشد. یک آن یادم افتاد. شاید هم کژال باشد که از دست ظلم ناپدری‌اش، دست به خودکشی زده. اما از آن دختر زیبا و ترگل‌ورگل که خیلی هم لطیف و مهربان بود بعید بود. ناله‌ای ضعیف از زیر پتو بلند می‌شد که قابل‌فهم نبود. هیچ‌کس جرئت دست زدن به او را نداشت. حتی قسمت‌های زیادی از پتو نیز شعله‌ور شد و مردم به‌زور لگدمال کردن، آن را خاموش کردند. برخی زنگ زدند به آتش‌نشانی. برخی پچ‌پچ می‌کردند و داستان‌ها می‌بافتند و بسیاری چون من، وحشت‌زده فقط نظاره‌گر بودند.

تقریباً همه‌ی اهالی محل، دور جنازه‌ی بر خاک افتاده که با پتو پوشیده شده بود جمع شده بودند. بسیاری می‌گفتند که او دیگر مُرده. ناخواسته از دیدن چنین صحنه‌ی غم‌انگیزی و چنین حرف‌هایی، چشمانم نمناک شد و گریه‌ام درآمد. پسران و البته رقبای عشقی همگی حضور داشتند. دقایقی بسیاری روی سر جنازه‌ بودیم. در شوک این حادثه بودیم که صدای فریادی توجه همه را به خود جلب کرد. یک نفر فریاد زد خانه هم آتش‌گرفته بجُنبید خاموشش کنیم. همگی نگاهشان را از جنازه گرفتند و برگشتند دیدند که آن خانه‌ در آتش می‌سوزد. خانه‌ای که درست شبیه آتشکده شده بود. همه به داخل خانه‌شان وارد شدیم. شعله، اتاق سمت چپ را کامل در خود بلعیده بود. پرده‌ها و رختخواب و خیلی چیزهای دیگر در آتشی سوزان در حال سوختن بودند و یک پیت نفت خالی در راهرو روی زمین افتاده بود که ظاهراً آن زن روی خودش خالی کرده بود، پیت نفت پلاستیکی گوشه‌ای رهاشده، در حال آخرین لحظه‌های ذوب شدنش بود. با خاک و آب و هرچه دم دست اهالی بود همگی سعی در خاموش کردن آتش داشتند که زبانه‌هایش داشت به‌سوی اتاق سمت راست هم کشیده می‌شد.

هیچ‌کس در اتاق سمت راستی نبود و اتاق سمت چپی نیز، چنان می‌سوخت که معلوم نبود چند نفر در آن سوخته‌اند. اگر آن زنی که بیرون، روی خاک افتاده مادر کژال باشد پس لابد کژال در اتاق سمت چپی به کام حریق رفته. خودم را لعنت می‌کردم که آن‌کسی که باید نجات می‌دادم را نجات ندادم. دلم پیش کژال بود. دنیا در نظرم تیره‌وتار بود و حجم اتفاقات ترسناک قابل‌هضم نبود. هجوم مردم برای یاری‌رساندن افزایش یافت به‌نحوی‌که در فشار آدم‌های یاری‌رسان و بیشتر کنجکاو، دست‌وپا می‌زدم. بیشتر از یک ساعت تلاش همسایگان برای خاموشی آتش بی‌نتیجه ماند تا آن‌که آتش‌نشانی آمد و خانه را خاموش کرد.

مأموران مردم را کنار می‌زدند تا اگر کسی در آتش سوخته را بیرون بیاورند. شیون و صدای یاخدا گفتن مردم نشان داد که کسی دیگر هم در آن اتاق طعمه‌ی حریق شده. چیزی ازش باقی نمانده بود. لابد او کژال بود. شبیه یک صحنه‌ی جنایی ترسناک بود. دیگر طاقت ماندن نداشتم. فضای غم‌انگیز چنان روحم را می‌آزرد که می‌خواستم جایی بروم و فقط نفس بکشم. در تمام این مدت، ناپدری آن دختر، شبیه یک‌مرده‌ی متحرک فقط نظاره‌گر بود و سیگار می‌کشید. آنجا جایی برای ماندن نبود.

بازهم به کوچه بازگشتم و روی سر جنازه‌ی اول رفتم. به‌شدت احساس گناه می‌کردم این را در چهره‌ی سایر پسران همسایه می‌شد دید. پتویی که جنازه‌ی سوخته را پوشانده بود به‌آرامی به کناری افتاد و جنازه‌ی سوخته که دمر، روی زمین افتاده بود، برگشت. یک آن، تمام دست‌وپایم خشک شد. چشمانم از حدقه داشت بیرون می‌پرید. او کژال بود. اثری از لباس‌ نازک تنش باقی نمانده بود. پوستش چروک و چندلایه از شدت سوختگی روی‌هم جمع شده بود. صورتش سیاه و موهایش تماماً از بین رفته بود. چنان سوخته و خاک‌آلود بود که انگار مُرده‌ی چهل‌روزه را از زیر خاک بیرون کشیده‌اند. اثری از آن بلوری بدنش و خَم برجسته‌ی سینه‌هایش نبود. انگار اولین جایی که آتش گرفته بود سینه‌هایش بود. آن سینه‌ها که دیوانه‌وار عاشق دیدنش بودیم، شکل بسیار زشتی داشت که دلم آدم ریش می‌شد. انگار همچون آدم‌برفی سفید، در آتش، ذوب‌شده. جنازه، نفس می‌کشید و دود از سروکله‌اش برمی‌خاست ولی هنوز نمرده بود. خوشحال بودم که ناجی جانش شدم. حتماً که جانش را مدیون من خواهد دانست. حتماً که به‌تلافی این کار، معشوقه‌ام خواهد شد. اما او دیگر آن کژال خواستنی نبود. یک موجود سیاه، سوخته و ترسناک با ظاهری بسیار وحشتناک و دل‌آزار بود. تمام لباسی که بر تن داشت چون قیری به همراه پوست و چربی‌اش درهم‌آمیخته شده بود و بوی کباب می‌داد! به‌سختی از روی زمین برخاست و لُختِ لُخت، آهسته با پای‌برهنه به بیراهه می‌رفت و همچون دیوانه‌ای، به فارسی، شعر می‌خواند و هذیان می‌گفت!


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x