این داستان واقعی است.
سرهنگ همتی، رئیس ستاد فرماندهی، مردی مقتدر و جدی بود و درعینحال گاهی هنگام سخنرانی، بهطرز بسیار بیمزهای، بذلهگو میشد. حضورش همیشه استرس بدی به من میداد. دیگران نیز همین حس را نسبت به او داشتند. او آدمی بود بسیار سختگیر و بسیار انرژی منفی.
بجز یک احترام نظامی توخالی، اجباری و یکطرفه، هیچ ارتباط کلامی و یا چشمی باهم نداشتیم. هنگام عبورش از فاصلههای نزدیک و دور، انگار برق از سرم میپَرید بهنحویکه من شبیه یک تیر برق روی زمین کاشته میشدم و دستم را نیز بهمانند ردیفی صاف از سیمهایش بالا میبردم تا بگویم احترامت واجب است! او نیز اکثر اوقات، این صحنهی مضحک را نمیدید یا شاید خودش را به ندیدن میزد. دقیقاً بهمانند کاری که بیشتر مدیران و مدیران ارشد سازمانها میکنند آن زمان که سلامشان میکنی انگار کَر و لالاند. البته که نه کَرند، نه لال. اما برای اینکه عظمت خود را به رخات بکشند بدون توجه از کنارت میگذرند.
بهندرت پیش میآمد که او نیز احترام نظامی مرا به همان شکل پاسخ دهد. مگر اینکه در جمعی از نظامیان کادری و سربازان وظیفه، حضور داشتم که ناگزیر به احترام متقابل میشد. مشخصاً بازهم سلام نظامی مرا پاسخ نمیداد بلکه به سلام نظامی محکم دهها سرباز، یک سلام نظامی شُل میداد آنگونه وقتی دستش را بالا میبرد انگار که فلج است.
حس بیخود و ناخواستهای است از اینکه وقتی کسی بیمحلت میکند بیشتر کنجکاو میشوی تا به سمتش بروی! دوست داشتم در اوج بیزاری ازش، اندکی با او گرم بگیرم. گاهی نزدیک میشدم و چنان محکم پایم را میچسباندم که مطمئنم جا میخورد و اگر احترام نظامی محسوب نمیشد حتماً یک چَک آبدار توی گوشم میخواباند!
تنهاترین سرباز شیعه در یک منطقهی سُنی نشین بودم و تنها وجه مشترک من و آن سرهنگ، مذهب بود! ولی این هیچ نقطهی ارتباطی ایجاد نمیکرد. حس میکردم این وجه اشتراک، جای خوشحالی دارد. شاید گمان میکردم ممکن است هرگز به من سخت نگیرد و یا کارت پایان خدمتم را بدون اضافهخدمت امضا کند! ولی همهی اینها خیالی بیش نبود. او با هیچکس گرم نمیگرفت تا نکند کسی ازش سوءاستفاده کند و از دستوراتش سرپیچی و یا قدرتش را نادیده بگیرد. حداقل ما چنین فکر میکردیم.
×××
یک روز پس از نیایش صبحگاهی، افسرانش را دستور داد تا در هنگام اقامهی نماز، در ستاد فرماندهی، اذان هر سه نوبت نماز را کسی بگوید که شیعه باشد! مشخصاً به مذاق افسران و سربازان اهل تسنن خوش نیامد. چون همه سنی بودند جز من و او. اذان تشیع با یک یا چند خط اضافه نهتنها، سبب پیوند و تحکیم مذاهب نمیشد بلکه کدورت هم ایجاد میکرد.
این فرصتی برای من بود اما نفرتانگیز مینمود. زیرا من هرگز پشت میکروفن نرفته بودم. هرگز صدایم را با آواز بلند نکرده بودم. هرگز از حجم شَرم و حیای زیاد، جرئت خواندن عربی را با صوت نداشتم. هرگز اذان نگفته بودم و هرگز احساسات مذهبی نداشتم و صدالبته هرگز دوست نداشتم مسخرهی دست سربازان و کادریها شوم. پس نهتنها این فرصت نبود بلکه عذابی وحشتناک بود که میتوانست مرا نابود کند. ضمن آنکه شیعه بودنم فقط یک عنوان موروثی بود که از خانوادهام به من رسیده بود!
همانجا سرصبحگاه میدانستم که هیچکس نیست جز من! اما خودم را به نشنیدن زدم. قطعاً شاید از حضور من و شیعه بودنم مطلع بود وگرنه میدانست اجرای چنین دستوری احمقانه است؛ که البته حتی با علم به حضور یک شیعهی دیگر، صدور این دستور، در هر صورت احمقانه بود.
پس از دستور روز، همه برای صرف صبحانه آزاد گذاشته شدیم. همانجا نگاهها و پرسشهای بسیاری روحم را میآزرد. من خود را مسبب این نگاهها میدانستم. آنجا بود که آرزو میکردم کاش شیعه نبودم! اما همه تحت فرمان او بودند. هر چیزی که میگفت اگر اجرا نمیشد همه را تنبیه میکرد. یک مرد مستبد و ازخودراضی بود. صبحانهام تمام نشد که گفتند به اتاق سرگرد باید بروم. ناگفته پیدا بود برای چه مرا فراخوانده. سرگرد یوسفی، جانشین فرمانده بود. بهنگام دیدنم در اتاقش گفت:"دستور امروز رو که شنیدی! من تو رو انتخاب کردم!"
در دلم پوزخندی زدم. به او گفتم:"مگه انتخاب دیگری جز من داشتید؟"
مطمئن بودم تا وقتیکه گزینهي دیگری برای انتخاب نباشد، اولین گزینه بهترین انتخاب است! اما با صراحت تمام گفتم نمیپذیرم و ریز تمام دلایلی که نمیتوانستم این کار را بکنم به او گفتم. او آدم مهربانی بود. بااینکه درجهاش فقط یک قُپه از سرهنگ دوم- فرماندهي ستاد- کمتر روی شانهاش بود اما خیلی راحت بودم با او. حتماً با توجه به ارشد بودنم و دلایلی که آوردم میتوانست کسی دیگر را جایگزین کند اما کس دیگری نبود! تنها سرباز وظیفهی شیعه من بودم و بس.
بازهم تأکید کردم:"نمیپذیرم من اینکاره نیستم."
که گفت:"هر طور مایلی. میدونی سرپیچی از دستوراتش چه عواقبی داره! بعدشم سخت نگیر کاری نمیخواد بکنی. چارتا خط میخونی میری پی کارت، شاید برات خوب شد!"
×××
تا ظهر با خودم کلنجار رفتم. حتی تصمیم داشتم از ستاد فرماندهی فرار کنم. چندین بار هم سراغ وسایل شخصیام رفتم اما فرار چیزی را درست نمیکرد اگر بدتر نمیکرد. استرس و نگرانی، شرم و حیا و ترس تمام وجودم را گرفته بود.
حوالی ظهر از من خواستند تا اذان بگویم! سریع نوشتهای از متن اذان را با خطی لرزان رونویسی کردم و هزاران بار آنرا زمزمه کردم.
بار اولم بود که با تمام انزجارم به نمازخانه میرفتم. میکروفن را روشن کردم و درحالیکه به تتهپته افتاده بودم با صدای خراشیده و نکرهای و همراه با دهها غلط، اذان گفتم که مطمئناً هرکسی این صدا را میشنید تمام عشق و انگیزهی نمازخواندن را از دست میداد! یکی گفت من آخرین لا اله الا الله را گفتم! انگار آخرین لحظههای جان دادنم و آخرین اشهدم را زمزمه میکردم. تمام بدنم خیس عرق بود و دستانم یخزده و نایی برای نگهداشتن میکروفن نداشت. با اینکه خودم تک و تنها بودم در نمازخانه ولی حس میکردم هزاران نگاه و خنده، روی من متمرکز شدهاند و به کارم میخندند. صورت و گوشهایم از خجالت داغ داغ بود. این بزرگترین چالش زندگیام بود یک اجبار تلخ. چیزی شبیه شکستن شاخ غول.
تمام اذانی که بلال حبشی برای اولین بار در مدینه خواند، را چنان با هول و ولا خواندم که انگار نوار کاست را در دور بسیار تند گذاشته باشند. اذان بلال حبشی دعوت همه به نماز بود. اذان من، طرد کردن آنان از نماز!
همینکه تمام شد نفس عمیقی کشیدم و میخواستم ازآنجا بیرون بروم تا بتوانم زنده بمانم که یکهو سیل نظامیان در نمازخانه سروکلهشان پیدا شد و در جلوی آنان فرماندهی ستاد!
نگاه تلخی به من کرد. شد پیشنماز و نماز شیعی میخواند و مابقی پشت سرش نماز سنی! منم در صفوف خود را جا دادم و طوطیوار مشغول خم و راست شدن شدم.
در پایان نماز، نشست و موعظهخوانی کرد و از بلال حبشی که برای بار نخست در مدینه اذان گفته بود، بارها او را ستود. شاید میخواست دستورش را توجیه کند. شاید میخواست اهل تسنن را به تشیع دعوت کند!؟ شاید با این کارش فکر میکرد موجب گفتگوی تمدنها و تحکیم مذاهب شده! به تکرار میگفت همهی ما جدای از تفاوت مذهب، سرباز شیعهی خط امام حسینیم.
پس از آن بود که همهی سربازان مرا بلال خبشی صدا میزدند. بلالی که هم خراب کرد هم صدایش خشدارست!
این درد، چیزی نبود که یکباره باشد. دردی مزمن بود من باید هر بار همین عذاب را به جان میخریدم. غروب نیز به همین شکل.
×××
اندکاندک، قُبح کار شکسته شده بود. پس از چندین روز و چندین نوبت اذانگویی، مهارت اندکی پیدا کردم. کمتر شرمنده و خجلتزده میشدم. حتی برخی جاها صدایم را بالا و پایین میکردم تا از یکنواختی و روخوانی بیاحساس عربی کمی خودداری کرده باشم. بااینوجود همچنان تمام بدنم خیس عرق میشد، دستانم یخ میزد و حس میکردم صورت و گوشهایم از خجالت داغ داغ میشد. این اجباربرانگیزترین کار زندگیام بود و هیچچیزی تلختر از یک کار اجباری نیست که اصلاً دوستش نداری. بنابراین پیشرفت چندانی در آن نداشتم. فقط غلط کمتر و کمی بالا پایین کردن صدایم نهایت خلاقیتم بود. صدایم بد بود و بدتر آنکه، آنقدر نازیبا اذان میگفتم که حال خودم از شنیدنش در بلندگوی ستاد و انعکاس آن از میکروفن داشت به هم میخورد.
تا آنکه یک روز پس از اتمام نماز، سرهنگ به سرگرد گفت، به آن سرباز بگو مکبر هم باشد! بااینکه مرا میدید و میتوانست این را به خودم بگوید اما به سرگرد گفت.
مکبر! واژهی ترسناک دیگری بود. خوبی اذان گفتن این بود که تا جمع شدن سربازان، هیچکس در نمازخانه نبود اما مکبری یعنی تکبیرگویی، یعنی همراهی با نماز تا آخرین لحظه، آنهم در حضور همهی آنان!
باز هم دستور بود. نمیشد سرپیچی کرد. من هم اذانگو شدم هم مکبر.
خندههای زیرزیرکی سربازان را که دیدم تتهپتهی من هنگام حضورشان تشدید یافت. بخصوص آنکه دقیقاً نزدیک پیشنماز که فرمانده بود ایستاده بودم و همگام با راست و خم شدن آنان باید چیزی از دهانم بیرون میآمد. این کار، آنقدر استرس داشت که بسیاری اوقات آنان مینشستند و من دستور برخاست میدادم! به سجده میرفتند و من به رکوع دعوتشان میکردم. این نیز بار اولی بود که در تمام عمرم تجربه میکردم و هرگز هم نتوانستم خود را هماهنگ با آهنگ نشست و برخاستاشان کنم. زیرا حضورم در کنار پیشنماز، تمام استرسی بود که توجه مرا از مکبری میگرفت!
چقدر ترتیب نمازهایش را بههم ریختم مطمئنم نمیدانستند. نقش مکبر چیزی شبیه عروسکگردان است. انگار بجای ارتباط نمازگزار با خدا، آنان با مکبر ارتباط میگرفتند! چنانچه اگر هنگام رکوع میگفتم سبحانالله، به سجده میرفتند و برعکس.
×××
بدترین قسمت اذانگویی، صبح زود برخاستن بود. زمانی که همه در خواب شیرین بودند و برای یک دقیقه بیشتر خوابیدن، جان میدادند باید بیدار میشدم و اذان میگفتم. بیدار شدنی که از استرس شب هم خوابم نمیبرد. این یعنی خواب و خوراکم را این تجربهی مسخره گرفته بود! بیشتر از دو نوبت مکبر نبودم که یک روز ظهر پس از اتمام نماز، فرمانده روی منبر رفت و مرا جلوی همه سکهی یک پول کرد و مسخرهام نمود که چرا از عهدهی یک کار به این سادگی ازنظر خودش و به این دشواری ازنظر من، برنمیآیم! مطمئناً جایگزینی برایم نداشت وگرنه حتی بازداشتم هم میکرد. چون انگار عامدانه همهچیز را غلط، غلوط میخواندم!
این تحقیر باعث نشد که مرا از مکبری معاف کند.
شامگاه وقت نماز عصر، در حال روشن کردن میکروفن برای اذانگویی بودم که ناگهان فرمانده، تنهایی به داخل نمازخانه آمد. سلامش کردم و مثل همیشه بیپاسخ ماند. میکروفن را گرفت و با صدای بسیار خوبی اذان رسایی را با چهچه گفت. شاید میخواست یادم دهد. شاید میخواست فخر بفروشد که چقدر خودش اینکاره است! شاید هم خودش را میآزمود!
درهرحال فقط یکبار اینکار را کرد اما هر سهشنبهشب به نمازخانه میآمد و میکروفن را دست میگرفت، زیارت عاشورا میخواند و هقهق میگریست و برخی نظامیان سنی هم که اعتقادی به این چیزها نداشتند پشت سرش فقط کتاب زیارتنامه را طوطیوار میخواندند!
بهواقع او یک مذهبی دلسوخته به نظر میرسید یک فرد متدین. او یک شیعهی متعصب بود. حداقل در ظاهر.
×××
سربازان آشخوری که زیردستم بودند، سه نفر بودند و من ارشدشان بودم و ناظر آشپزخانه. بیشتر کار آنان نظافت و تدارکات غذا در آشپزخانه بود و چنان از کتوکول میافتادند که خیلی زود هم خوابشان میبرد بااینکه دونپایه بودند اما دردسرهای مرا نداشتند. حتی سر هیچ نوبت نمازی هم حاضر نمیشدند اصلاً کسی به آنها کاری نداشت. فقط اسماً من ارشدشان بودم! همیشه به خواب عمیق دمصبحاشان غبطه میخوردم. شاید اگر کار دیگری بود، میتوانستم به آنان محول کنم؛ اما اذانگویی، عذاب مختص به من بود!
سرِ شب آنان خیلی زود میخوابیدند و تا نزدیکی صرف صبحانه از دیدن خواب و رؤیا دست نمیکشیدند. جز دوشنبهها که صبحگاه بود و باید بیدار میشدند.
دو تخت دوطبقه در یک اتاق قدیمی، محل استراحت ما بود. با پتوهای سبزرنگی که بوی ماندگی و نفت میداد. خانههای سازمانی افسران و فرمانده نیز در محوطهی پشت ستاد فرماندهی بود.
ساعت ۱۰ شب، تلفن آسایشگاه حقیر ما به صدا درآمد. کسی پشت خط نبود جز فرمانده! طبق یک عادت مضحک سریع از جایم بلند شدم و پس از سلام و حتی چسباندن پا، خودم را معرفی کردم. با لحن بسیار دوستانهای گفت:"سربازانت بیدارند!؟"
گفتم:"نه قربان، خوابند. امری دارید در خدمتم، قربان."
گفت:"مهمون برام اومده اگه نان داری سریع بیار."
گفتم:"بله هست، به روی چشم، الان میرسم خدمتتون."
سربازانم نخوابیده بودند دقیقاً مُرده بودند! میتوانستم قساوت قلب به خرج دهم و بیدارشان کنم تا برای فرمانده نان ببرند. اما دلم نیامد. چون خودم بیدار بودم و کار سختی نبود که از پسش برنیایم. ضمن آنکه تا بیدارشان میکردم و راه میافتادند ممکن بود فرمانده را عصبانی کند و اینکه فرمانده به خودم گفت سریع بیار! و در آخر خودم گفتم:"بله هست، به روی چشم، الان میرسم خدمتتون."
بههرحال این اولین درخواست شخصی و اولین تماس مستقیم او با من بود. حتماً که آمار مرا خوب داشت وگرنه از کجا میدانست سربازانی زیر دست من هستند!
سریع چندین لواش تا کردم و لای مشما گذاشتم. اورکُتم را پوشیدم و با گرمکنی که بر پا داشتم با دمپای به سمت خانههای سازمانی رفتم.
برف سنگینی باریده بود و جایجای زمین یخزده بود. دمپایی راه رفتنم را روی یخ و برف دشوار مینمود. اما بهسرعت تمام خودم را رساندم منزل فرمانده.
رنگ زدم سریع در را گشود. بامحبت و لبخند گفتم. خدمت شما بفرمایید.
او نیز لبخند به چهره داشت اما یک آن، آن لبخند گموگور شد. با کراهت زیادی نانها را ازم گرفت. نگاهی به سرووضعم انداخت و چشمهایش را چنان باز کرد که انگار قرار بود از حدقه درش بیاورد. باخشم و عصبانیت پرسید:"پس شلوار نظامیات کو؟ اورکُت روی پیژامه پوشیدی با دمپایی!؟ مگه اینجا منطقهی نظامی نیست!؟ "
ترسیده بودم منمنکنان گفتم:"شبه قربان، موقعه خواب بود. باعجله اومدم."
گفت:"غلط کردی نمیگی دختر من تو رو با این شکل ببینه چی فکر میکنه تو خجالت نمیکشی مرتیکهی بیغیرت!؟"
و بیآنکه منتظر پاسخم باشد یک سیلی محکم در صورت یخزدهام خواباند و گفت:"تو با این حرکت زشتت، آبروی من و خودتو نظام رو یکجا بردی. گمشو، دیگه با این فرم نبینمت." سپس درب آهنی خانهاش را محکم به روی من بست.
انتظار تشکر داشتم نه سیلی! هم دلم و هم غرورم بهیکبار چون بهمن فروریخت. در راه بازگشت تمام روحم آکنده از نفرت بود اگر قدرتش را داشتم و اگر اسلحهای پیشم بود تمام بدنش را سوراخسوراخ میکردم. دلیل اینهمه عصبانیت و غضب او را نمیدانستم. آن شب از این برخورد تا صبح گریه کردم و نخوابیدم.
×××
صبح روز بعد، اذان نگفتم. صبحهای زیادی اینکار را نمیکردم چون در آن زمستان سرد، هیچکس قید خوابش را نمیزد تا به نمازخانه بیاید. اگر کسی هم بود در خانه یا آسایشگاه اقامهی نماز میکرد. همیشه نمازخانه، دمصبح خلوت بود. جز من و صدای خراشیدهام که در بوران برف گم میشد هیچکس حضور نداشت. اوایل مرتب اذان صبح میگفتم اما دیدم که کسی نمیآید، من هم شانه خالی کردم و به همان اذان ظهر و غروب که همه حضور داشتند بسنده کردم. هرچند هر شب از استرس دست گرفتن میکروفن تا صبح پریخواب میشدم.
برخورد فرمانده از ذهنم بیرون نمیرفت. من گناه فاحشی نکرده بودم که مستوجب این برخورد باشم. مطمئن بودم تا آخر عمر او را نخواهم بخشید. من چوب دلسوزی، سرعت و وظیفهشناسیام را خوردم. ساعت ۱۰ صبح شد نه اذان، نه نماز و نه مراسم صبحگاه و نه صبحانه هیچکدام را نرفتم. سربازی بر آستانهی در اتاق حاضر شد و گفت:"فرمانده گفته، بازداشتی!"
عقدهی فرمانده تمامی نداشت هر طور بود زورش به من میرسید و دیواری کوتاهتر از من نمییافت. فکر میکردم به خاطر اذان نگفتنم بود. یا به خاطر نرفتن به مراسم صبحگاه یا نخوردن صبحانه. این آخری احمقانهترین فکری بود که داشتم به علت بازداشتم نسبت میدادم.
علت را از آن سرباز جویا شدم، گفت:"دلیلش رو خودتم میدونی، به علت عدم رعایت پوشش نظامی در محوطه!"
او هنوز از آن ظاهر دیشبم عصبانی بود و من سه روز در اتاقی سرد و نمور که بوی شاش و گُه خشکیده میداد، سر کردم.
در مدت آن سه شبانهروز، بارها فکر خودکشی به سرم زد چیزی در دسترسم نبود وگرنه کارم را ساخته بودم.
بارها نفرینش کردم و گاهی نیز خودم را. که چرا یک سرباز را بجای خودم نفرستادم؟ گاهی هم دلم را تسلی میدادم که حق با اوست نباید در آنوقت شب! با آن پوشش به خانهاش میرفتم. اصلاً حق با او، باید با پوشش کامل نظامی میرفتم اما جایی که رفتم خانههای سازمانی مگر نبود، این یعنی منطقهی مسکونی نه نظامی! شاید واقعاً دخترش مرا میدید و اسلام به خطر میافتاد! اصلاً چرا باید دخترش آنوقت شب بیرون باشد، اصلاً کی میداند دختر دارد یا نه؟ شاید روی زن و فرزندش خیلی غیرتی بود، من که زن و دختر نداشتم که این چیزها را بفهمم بنابراین چندان قضاوتش نکردم وقتی نمیتوانستم با کفشهای او راه بروم. شاید واقعاً آنقدر مؤمن و متدین بود که این چیزها برایش ارزش بود و آزارش میداد.
×××
سه هفته مانده بود به پایان دورهی خدمتم. طبق عادت و وظیفهای که نمیشد روزها ازش سر باز بزنم، همچنان اذانگو بودم و حتی تا لحظهی خواب لباسهایم را در نمیآوردم تا نکند اتفاقی بیفتد و بهانهای به دست او دهم. اصلاً نمیدانستم از چه زمانی با من اینچنین چپ افتاده؟ حضور و سایهاش، روزهای آخر خدمتم را سخت درگیر خود کرده بود. حاضر نبودم بخاطر یک اشتباه سهوی و یا عمدی، یک روز بیشتر در آن خراب شده و با آن محیط کثیف و آدم بیشعور سر کنم.
جز چند نظامی کسی برای اقامهی نماز نمیآمد. مدتی بود که خبری از فرمانده نبود. هیچگاه هم دوست نداشتم ببینمش. میگفتند برای مأموریت کاری رفته. دقیقاً از روزی که از بازداشتگاه مرخص شدم، او را ندیده بودم. اصلاً گفتن اذان شیعی فقط برای او بود نه کسی دیگر. ولی آنقدر مرا از برخوردهای زنندهاش ترسانده بود که اگر میگفت هر دقیقه باید اذان بگویی فکر میکنم این کار را میکردم.
نماز که تمام شد، از زمزمهی برخی نظامیان که بیرون از نمازخانه ایستاده بودند فهمیدم سرهنگ از مأموریت بازگشته.
آنقدر ازش ضربه خورده بودم که یادآوری حضورش، دلم را مضطرب کرد. اما اهمیتی ندادم. بهزودی از آن خرابشده میرفتم و هرگز تا پایان عمرم این حجم از حقارت و عذاب را یادآوری نخواهم کرد. بنابراین نباید با تکرار آنچه بر من رخداده بود خودم را بیشتر میآزردم.
برای صرف ناهار به سمت سالن غذاخوری رفتم. که یکی از سربازانم سراسیمه به سمت من آمد، گفت: "بدو، بدو تا دیر نشده!"
پرسیدم:"چی شده!؟"
گفت:"سرهنگ رو بازداشت کردند!"
توضیح بیشتری نداد و با هزاران سؤال، دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش میکشید. دستهای از نظامیان و سربازانی که از موضوع خبر داشتند، بهردیف تا انتهای در خروجی ستاد فرماندهی بهصف شده بودند و در وسط این صف، سرهنگ همتی را دیدم.
چند مأمور یگان ویژه با لباسها و نقاب و کلاه سیاه که فقط چشمهایشان در آن دیده میشد، داشتند به پاهای سرهنگ، پابند و به دستهایش دستبند میزدند، در آخر جلوی همه درجههایش را از روی دوشش درآوردند و خیلی سریع او را بهزور به خودرویی که دم در انتظار میکشید چپاندند. مردم شهر دم ستاد فرماندهی شعار میدادند و یگان ویژه چارهای جز بازداشت او نداشت وگرنه قطعبهیقین کارش را ماستمالی می کردند!
همه مبهوت این اتفاق، هیچ واکنشی جز نگاه کردن نشان نمیدادند. شبیه الوارهای چوبی کاشته شده در دور حصار بودند! که یک لباس شخصی از ورودی سالن ستاد فرماندهی بیرون آمد. فقط یک بیسیم دستش بود و یک پوشه که ظاهراً از اتاق سرهنگ برداشته بود، رو به همهی حضار گفت:"موقتاً فرماندهي ستاد، جناب سرگرد یوسفیه..."
سرگرد یوسفی! همان سرگرد دوستداشتنی شد فرمانده. خبر بسیار مسرتبخشی بود. او احترام محکمی برایش گذاشت و آن مرد لباس شخصی نیز پس سوارشدن بر آن خودرو، با سرعت زیادی معرکه را ترک کردند.
میخواستم جلو بروم و سرگرد را ببوسم و این جایگاه جدید را که فقط لیاقت او بود بهاش تبریک بگویم. اما هنوز مغزم درگیر چرایی دستگیری سرهنگ بود. فضایی بسیار سنگین و عجیبی بود که بدون آگاهی از چندوچون آن، قابلفهم و حلاجی نبود. هیجان عجیبی داشتم. مطمئناً همه اینگونه بودند. باید سریع میفهمیدم چرا چنین بلایی سرش آمده!؟ چه کسی به این زودی انتقام مرا ازش گرفته!؟ چطور شده که خدا به این سرعت، حق مظلومی را از ظالم گرفته!؟ اما از این فکر منصرف شدم که چرا خدا باید انتقام مرا بگیرد؟ در حالیکه نه به اختیار نماز میخواندم و نه دلِ خوشی از اذان گفتن داشتم، حتی از شیعه بودنم نیز متنفر شده بودم. پس احتمالاً چیز دیگری این وسط دخیل بود که به من هیچ ارتباطی نداشت. شاید هم ربط داشت، بههرحال نزدیکی به خدا به این چیزها نیست. شنیده بودم که خدا همراه دلهای شکسته است و دل من بدجور از دست او شکسته شده بود!
بهواقع هیچکس بهاندازهی من خوشحال نبود. البته که بود همه از دست امرونهی آن فرماندهی ظالم به تنگ آمده بودند. هیچکس نمیخواست سر به تنش باشد. مطمئن بودم این آدمهای کاشته شده که الان فقط نظارهگرند، آنقدر زیاد قند توی دلشان آبشده، که حتی قادر به حرف زدن نبودند.
پُرسانپُرسان به دنبال پاسخی روشن برای بازداشت و خلع درجهاش بودم که از صحبتهای مسئول دفترش فهمیدم، او کاری کرده که آبروی خودش، خانوادهاش و ستاد فرماندهی و نظام را بهیکباره برد. سرهنگ با یک زن شوهردار رابطه داشته و فیلم آن نیز دستبهدست در همهجا پخششده!
عالی بود
محشر
دست مریزاد
انچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
زنده باشی مهندس- دلت روشن و گرم باشه چون آفتاب